میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

شاپرک از لای در وارد خونه شد و روی مهتابی نشست .از اون بالا چشمش افتاد به زمین و چندین گل زیبا دید که انگار روی زمین پهن شده بودند. گلها انقدر قشنگ بودند که شاپرک با خودش فکر کرد تا حالا تو هیچ باغی گلهای به این قشنگی ندیده . گلهایی که شاپرک روی زمین دید هر گلبرگشون به یه رنگ بود . نارنجی ، نیلی ، بنفش ، آبی ، قرمز ، صورتی و ...

شاپرک انقدر ذوق کرده بود که دیگه از حضور آدمهای توی خونه نمی ترسید . چندین بار سعی کرد بره و روی گلها بشینه اما هر دفعه یکی جیغ می زد و شاپرک از نیمه راه برمی گشت .

طفلکی از دست این جیغ جیغو ها مجبور شد تا آخر شب رو مهتابی بشینه و منتظر بشه تا اهل خونه بخوابن . کم کم عقربه ساعت تکون خورد و رفت روی ساعت ده و همه به رختخوابشون رفتن. و انتظار شاپرک تموم شد

شاپرک آروم صدا زد سلام . ببخشید شما هنوز بیدارید ؟ مهمون نمی خواهید؟

گلها به شاپرک لبخند زدن . شاپرک با تمام سرعت از اون بالا شیرجه زد روی زمین و روی اولین گل نشست . شاپرک می خواست بوی عطر گل رو با تموم وجودش استشمام کنه اما با اولین نفس ،چنان بوی بدی به مشامش رسید که حالش بد شد . شاپرک به سرعت از جاش بلند شد و روی گل بعدی نشست .اما اون گل هم همینطور بوی بدی می داد . شاپرک روش نمی شد به گلها حرفی بزنه اما تحمل بوی بد گلها رو هم نداشت .

گلها که خودشون همه چیزو می دونستند از شاپرک عذر خواهی کردن و به شاپرک  گفتند ما گلهای فرش هستیم و همیشه زیر پای آدمها قرار داریم . ما به خونه ی آدما خیلی صفا و زیبایی می بخشیم ولی بعضی از آدما فقط بوی بد پاها و جوراباشونو به ما منتقل می کنن. مثل همین نیما که پسر این خانواده است .

 خودمون بارها و بارها دیدیم که مامان و باباش بهش نصیحت می کنن پاهاشو بیشتر بشوره و جوراباشو عوض کنه اما کو گوش شنوا؟

شاپرک دلش برای گلهای قالی سوخت و تو راه برگشت در گوش نیما گفت حیف این گلهای قالی !


داستان از انسیه نوش آبادی

  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

حاج حبیب کلاه نمدی‌اش را روی سر جابجا کرد و دست‌های زمختش را گذاشت روی شانه‌های بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.

حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپ‌های گل انداخته‌اش ایستاد جلوی حاجی و دست بی‌بی را که روی دسته‌ی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسری‌هایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بی‌بی... همه خوشحال بودند

مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همه‌ی شان را ثبت کرد.

حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بی‌بی که داشت می‌خندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشم‌هایش را گرفت.

حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟

و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟

مصطفی کمی به حاجی نزدیک‌تر شد: هیچی می‌خواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالی‌ها رو براش ببریم.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تپ، تپ، تپ...
چقدر این صدا را دوست داشت. صدای کوبیده شدن شانه بر رج‌های قالی دلش را تکان می‌داد.
این، یعنی یک رج دیگر هم بافته شد.صدیقه نگاهی به دستهای ننه آسیه کرد که لابه‌لای تارها می‌رفت و می‌آمد؛ آن‌قدر سریع که انگار تارها به انگشتانش چسبیده‌اند و همراه با آنها می‌رقصند. می‌دانست که ننه دیگر تاب ندارد و می‌خواهد هر چه زودتر قالی را تمام کند و بفروشد و با پولش به پابوسی آقا برود و دینش را ادا کند.
همه می‌دانستند صدیقه تنها بچه ننه آسیه است که برایش مانده. از هشت بچه‌ای که ننه آسیه به دنیا آورده بود، تنها این یک دختر برایش مانده بود. ننه آسیه همان‌طور که پشت دار قالی بود، به گذشته‌ها می‌رفت. یادش می‌آمد که حکیم با دیدن نوزاد نگاهش را به زمین دوخت و گفت: این دختر هم نمی‌مونه.
نوزاد مثل کوره آتش می‌سوخت؛ مثل بچه‌های قبلی که فقط چند ماه عمرشان به دنیا بود. دلش خالی شد. چهره شوهرش که غم‌های عالم توی دلش نشسته بود؛ قلبش را بیشتر به درد می‌آورد. همان موقع بود که رو به قبله نشست و امام هشتم را قسم داد و نذر کرد تا وقتی پول دستش آمد، به زیارتش برود و برای کبوترهای گنبد طلایی‌اش دانه بپاشد.این‌جا که می‌رسید، دلش می‌لرزید. هر پولی که درآورده بود یکی از چاله‌های زندگی را پر کرده بود، ولی این‌بار که پای قالی نشسته بود، قالی را به امام رضا(ع) پیشکش کرده بود و با دل و جان می‌نشست و می‌بافت. پای قالی، دلش پر می‌کشید طرف حرم آقا. قطره‌های اشکش لابه‌لای تار و پود قالی می‌نشست و زیر لب روضه‌ای که از دل بیقرارش بیرون می‌ریخت، می‌خواند.


نویسنده ناشناس/ برگرفته از وبلاگ غریب طوس

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چندمین جایی است که آمده ام. مرد چشم از من برنمی دارد.سرم را پایین می اندازم.

- مجردی؟

- بله.

- مشکل مالی داری؟

- بله.

- پدر ،مادر داری؟

- پدرم از دنیا رفته، منم و مادرم.

- خب، فرمت را پر کن ؛ من اینجا سرم خیلی شلوغه؛ یه دختر زبر و زرنگ می خوام که کمکم باشه. از بابت حقوق خیالت راحت باشه، تو و مادرت رو تأمین می کنم...می خوام فقط همکار نباشیم؛ عین دو تا دوست باشیم. هر مشکلی داشتی فقط به خودم بگو. نظرت چیه؟

خودکار از دستم می افتد. لبخندی گوشۀ لبش می نشیند، به طرفم می آید، دستم را می گیرد و خودکار را در دستم می گذارد.گر می گیرم، دستم را می کشم و به سرعت از دفتر بیرون می روم....

فضای خانه آرامم می کند. اشکهایم را پاک می کنم. به طرف حوض می روم و آبی به صورتم می زنم.مامان سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: چی شد مادر ، بالاخره کار پیدا کردی؟ لبخند می زنم و با اطمینان می گویم : آره مامان.

- حالا می روی تو زیرزمین چرا؟

- دنبال دار قالی...


برگرفته از وبلاگ بهار را باور کن ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می­ کرد. روزی از راهی می­ گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت: داری چه کار می­ کنی؟

گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟

پادشاه گفت: در حال پادشاهی.

هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می ­خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی.

پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه­ های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت: مرا نکشید و به من مجال دهید، من می­ توانم برایتان کار کنم.

دزدها از او پرسیدند: چه کاری می ­توانی انجام دهی؟

پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روزها پشت سر هم می­ گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد.

او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت: این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می­ خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته­ های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند.

همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده ­اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی، پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.


برگرفته از وبلاگ داستان سرا

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.

همیشه به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.

شتابان به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست  ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت  به گل های قالی خیره شد. معلوم نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.

اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.

سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :

-  پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم  ،  بلاخره تمومش کردی.


داستان از محمد حسن ابوحمزه

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزی حاکم عادلی به نزد حکیم دانایی می آید و از او می پرسد : حکیم من چگونه می توانم بر ملتی که از اقوام و مذاهب مختلف تشکیل شده حکم رانی کنم و رفتارم به گونه ای باشد که بتوانم همه آنها را راضی نگه دارم ، حکیم در جواب می گوید : از نقش و نگارهای روی قالی هایی که هر روز روی آنها رفت و آمد می کنی بیاموز ، حاکم: نقش و نگار قالی های زیر پایم ، حکیم : بله ،.. همان قالی هایی که بی تفاوت هر روز روی آنها راه میروی اما مِن بعد از این در نظرت ارزشمند و مهم خواهند بود. حاکم : چگونه؟ ، حکیم : بگذار برایت توضیح دهم تا درک کنی بر روی چه چیز ارزشمندی راه میروی که جواب سوال تو را نیز می دهد.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۰۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تو خوبــی تو راست میگویی

یه مدت میشه که این جمله افتاده تو دهنم،بعـد از هر جمله طرف این رو در جواب میگم حالا چه با ربط چه بی ربط؛داشتم برگ های پایان نامه رو ورق میزدم که مادرم گفت: واسه سحری قورمه سبزی درست کنم؟؟ گفتم:آری تو خــوبی تو راست میـــگویی..که دیدم ناغافل دستان مبارک مجید با گردن غازم اصابت کرد وگفت:درست صحبت کن بلند شو برو بشین درست رو بخون پس فردا که داور خارجی ازت سوال بپرسه وبلد نباشی حالاست که پت پت کنی...

سرم رو به نشانه تایید اونم فیلسوفانه تکون دادم هرچند  هنوز جمله اش رو نتونسته بودم هضم کنم «بلندشو برو بشین»وآروم گفتم تو خــوبی تو راست میگویی..

مجید  که رفت من بودم ومادرم زنگ به صدا در اومد...

کیــستی ای کوبنده ی در؟؟؟

...

بفــرمایید!!!

کی بود مادر؟؟

خواستگــار...

کی؟؟؟

میگم خواستگــآر بخــدا دروغم چیه دهن روزه؟؟!!

خاک به سرم اینجا بهم ریخته یعنی چی مردم چه بی فرهنگن سرشون رو میندازن پایین ومیان خواستگاری؟؟ ومادرم سریع درحال مرتب کردن بود که گفتم مادر من خواستگـار واسه فرش اومده یجورایی دلال قالی هستند..

  • ۲ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۱۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

به کارهای خانه میرسم ، تا مادرم آخرین رجهای قالی را که یک سال پیش شروع کرده بود گره بزند تا دوباره بوی نان تنوری فضای خانه را پرکند و من بی واهمه از مقابل بقال محل رد شوم و سرم را بلند نگه دارم که تا ساعتی دیگر پول کیسه ی آرد سال قبل را پرداخت خواهم کرد...از آنجا به نزد دوره گردی می روم که هر روز با وانت قراضه اش بساط پهن میکند و آن روسری صورتی رنگی را که خواهر کوچکم دوست داشت ورانداز میکنم و از فروشنده می خواهم آنرا بپیچد و نگه دارد . که بی درنگ با پول برخواهم گشت.
بر تپه می نشینم منتظر ، دور دست را نظاره می کنم ، دلال قالی از دور نمایان می شود و من در تب و تاب اینکه چقدر چانه خواهم زد تا دسترنج یک سال مادرم به مفت تاراج نشود..
شب به خانه می آیم، صدای سرفه ی مادر امانش را بریده و من روی آن را ندارم که بگویم دیگر عطاری محل به نسیه دارو نمیدهد و نه آردی برای نان پختن خریدم و نه آذوقه ای ، و باید هنوز خواهرم روسری پاره ی پارسال را سر کند که پول قالی را درست در همان جیب گذاشتم که سوراخ است...


داستان از فرامک سلیمانی دشتکی
  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۳۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

" ببافم با دل تنگ ... دو تا قالی هفت رنگ ... ریشه ریشه ... تخته تخته ... "
دیشب خون بالا آورد . صورتش زرد شده بود . با التماس به دستم نگاه کرد و گفت : این قالی جهاز تو اگه تموم شه دیگه میتونم با خیال راحت سرمو بذارم زمین ...
کاش این قالی هیچ وقت تموم نشه ...
" الهی من شوم دستمال دستت ... که هر دم پاک کنی چشمان مستت ... از آن روزی که رفتن شد خیالت ... شدم گریان و نالیدم به حالت ... "

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات