میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قالی گلی» ثبت شده است

آه برگرد
نگاه دختران معصوم
نگاه مادران معصوم
دستهای یاس مادران
دستهای یاس فرزندان
بافته گلهای قالی
اشکهامان در گل قالی
زیر پاهاتان
زیر کفشهاتان
آی قاف سر در گم
نشسته بر وحشی آهن
زیر کفشهاتان 
گل قالی
بافته ایم در بیگناهی
زیر کفشهاتان گل قالی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

هنوز کودکانه به قالی می نگرم وهنوز گل قالی بهشت است
چقدر این تخیل زیباست و چقدر این تخیل زشت است
شعر از مسلم غیبی شوی

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۰۳:۱۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

سراسیمه

  به پای عابرین می پیچیدم

 فریاد می زدم

 گلها را له نکنید

 من ومادرم اینهارا با تار و پود جانمان تنیده ایم

 و صدای خرد شدن استخوانهای خود را

  در پای دار قالی شنیده ایم

 ولی آنها مست از باده غرور

 می رقصیدند و پایکوبی می کردند

 فردا که بیدار شدم

 دیدم

 خورشید از پشت پنجره به آبیاری گلهای قالی آمده بود

 گلها دوباره جان گرفته بودند

 دوباره خوابیدم.


شعر از علی در وبلاگ شعر های خام من

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل های پژمرده 
          قالی خانه ام 
                   از الماس های  
                             گونه مادرم سیراب 
می شوند


شعر از محمد رضا

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

من مشق هایم را با بهار می نویسم زیر پنجره ی عشق می نشینم و از روی دفتر مشق گل ها می نویسم . آن وقت گل های قالی حسودیشان می شود که دفتر مشق ندارند . باد قفل دست های پنجره را می شکند و با یک دنیا صداقت می آید ؛ تا لابلای گل های قالی بچرخد و نغمه ی آمدن بهار را در گوششان زمزمه کند . پنجره دست های چوبی اش را به هم می کوبد ، انگار با چشم های شیشه ای اش از باد می پرسد ، چرا قانون خاطره را شکستی ؟ وقتی پنجره بسته می شود ، باران پشت شیشه جا می ماند . من دلم برای باران می سوزد ؛ چون هیچ وقت نمی تواند گل های قالی را نوازش کند اما در عوض دفتر مشق نیلوفر ها را تند تند خط می زند و می رود . من از اینجا همه چیز را می بینم ، من از اینجا از کنار مهربانی ؛ گل های قالی را می بینم که وقتی ؛ زنبور ها دور و بر نیلوفر ها چرخ می زنند به زیبایی نیلوفر ها می خندند . آن ها هنوز نمی دانند وقتی که گلبرگ های نیلوفر باز می شود و یک زنبور خسته از شیرینی محبتش می نوشد نیلوفر ها چقدر لذت می برند آن اندازه که من روی شانه های پدر می نشستم . و وقتی انگشت های کوچکم چروک های پیشانی اش را لمس می کرد آنقدر می خندیدم که شبتاب ها گمان می بردند روشنی را لمس کرده ام .

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

وقتی که خوابیم

گل های قالی را نمیبینیم

که رشد میکنند

و میخَزند روی زمین

تا ساقه هایشان برسد به پشت ِ پنجره

و شب را

تماشا کنند، و ماه را..


از وبلاگ پرنده دو پا

  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۳:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چه قشنگند

گلهای رنگین قالی.

بر زمین می نشینم

تا گلهای قالی را بو کنم

بویِ خستگی می دهد

بوی رویاهای بی سرانجام یک دختر

بویِ سرفه های نا تمام یک مادر

  • ۲ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل سرخی شکفته توی این قالی

یه ورش سبز و کبود اون ورش آبی

می شینم و می بافم همچین و همچون گل قالی

خوب و عالی توی این صحرا

می بافم دونه به دونه تک و تنها توی این سرما

قالیمو بردن، گلمو چیدن، گل قالیم کو آخ اونو دزدیدن

رو گلم پا می ذاره سگ پشمالو

ریشه هاشو می کشه گربه پررو

می شینم و می بافم یک گل دیگه واسه مادر که دیگه خسته س

دوتا چشماش پر آبه رنگ خوابه هردوتاش بسته س

رو کوها برفه همه خوابیدن گل قالیم کو آخ اونو دزدیدن


از وبلاگ من و راشا تمشکی

  • ۲ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زندگی یک قالی بزرگ است، هر هزار سال یکبار فرشته‌ها قالی جهان را در هفت آسمان می‌تکانند، تا گرد و خاک هزار ساله‌اش بریزد و هر بار با خود می‌گویند:

این قالی نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است…

با زمینه سرخ خون و حاشیه‌های کبود، و نقش برجسته‌های ستم…

فرشته‌ها گریه می‌کنند و قالی آدم را می‌تکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می‌کنند. رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش… قالی بزرگی است زندگی.

که تو می‌بافی و من می‌بافم، همه بافنده‌ایم. می‌بافیم و رج به رج بالا می‌بریم. می‌بافیم و می‌گسترانیم. دار این جهان را خدا بر پا کرد و خدا بود که فرمود: ” ببافید “، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد. و هر که آمد، گره‌ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت. و چنین شد که قالی آدمی رنگارنگ شد. آمیزه‌ای از زیبایی و نا‌زیبایی، سایه روشنی از خوبی و بدی.

گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشت نیز، و هزاران سال بعد، آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشه‌ای از آن را تو بافته‌ای.

کاش گوشه‌ای را که سهم توست زیباتر ببافی!!!


نویسنده ناشناس
  • ۱ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۳۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

" ببافم با دل تنگ ... دو تا قالی هفت رنگ ... ریشه ریشه ... تخته تخته ... "
دیشب خون بالا آورد . صورتش زرد شده بود . با التماس به دستم نگاه کرد و گفت : این قالی جهاز تو اگه تموم شه دیگه میتونم با خیال راحت سرمو بذارم زمین ...
کاش این قالی هیچ وقت تموم نشه ...
" الهی من شوم دستمال دستت ... که هر دم پاک کنی چشمان مستت ... از آن روزی که رفتن شد خیالت ... شدم گریان و نالیدم به حالت ... "

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات