حاج حبیب کلاه نمدیاش را روی سر جابجا کرد و دستهای زمختش را گذاشت روی شانههای بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.
حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپهای گل انداختهاش ایستاد جلوی حاجی و دست بیبی را که روی دستهی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسریهایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بیبی... همه خوشحال بودند
مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همهی شان را ثبت کرد.
حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بیبی که داشت میخندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشمهایش را گرفت.
حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟
و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟
مصطفی کمی به حاجی نزدیکتر شد: هیچی میخواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالیها رو براش ببریم.