میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

باران بند آمده بود و ابرها کم‌کم داشتند از دور و بر خورشید کنار می‌رفتند. بالای تپه‌ی روستا، رنگین‌کمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِک‌چِک آب شنیده می‌شد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نم‌دار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگین‌کمان را نگاه کردم. داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…

- «گُلی! حواست کجاست؟»

مامان داشت من را صدا می‌زد. اسمم گلْ‌بهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کرده‌اند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبه‌اند که به من می‌گویند گل‌بهار.

به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه‌[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگ‌ها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمه‌ای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»

گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»

مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»

با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»

مامان از سرجایش بلند ‌شد و به طرف من ‌آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]‌ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»

بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رج‌ها و غر زدن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تپ، تپ، تپ...
چقدر این صدا را دوست داشت. صدای کوبیده شدن شانه بر رج‌های قالی دلش را تکان می‌داد.
این، یعنی یک رج دیگر هم بافته شد.صدیقه نگاهی به دستهای ننه آسیه کرد که لابه‌لای تارها می‌رفت و می‌آمد؛ آن‌قدر سریع که انگار تارها به انگشتانش چسبیده‌اند و همراه با آنها می‌رقصند. می‌دانست که ننه دیگر تاب ندارد و می‌خواهد هر چه زودتر قالی را تمام کند و بفروشد و با پولش به پابوسی آقا برود و دینش را ادا کند.
همه می‌دانستند صدیقه تنها بچه ننه آسیه است که برایش مانده. از هشت بچه‌ای که ننه آسیه به دنیا آورده بود، تنها این یک دختر برایش مانده بود. ننه آسیه همان‌طور که پشت دار قالی بود، به گذشته‌ها می‌رفت. یادش می‌آمد که حکیم با دیدن نوزاد نگاهش را به زمین دوخت و گفت: این دختر هم نمی‌مونه.
نوزاد مثل کوره آتش می‌سوخت؛ مثل بچه‌های قبلی که فقط چند ماه عمرشان به دنیا بود. دلش خالی شد. چهره شوهرش که غم‌های عالم توی دلش نشسته بود؛ قلبش را بیشتر به درد می‌آورد. همان موقع بود که رو به قبله نشست و امام هشتم را قسم داد و نذر کرد تا وقتی پول دستش آمد، به زیارتش برود و برای کبوترهای گنبد طلایی‌اش دانه بپاشد.این‌جا که می‌رسید، دلش می‌لرزید. هر پولی که درآورده بود یکی از چاله‌های زندگی را پر کرده بود، ولی این‌بار که پای قالی نشسته بود، قالی را به امام رضا(ع) پیشکش کرده بود و با دل و جان می‌نشست و می‌بافت. پای قالی، دلش پر می‌کشید طرف حرم آقا. قطره‌های اشکش لابه‌لای تار و پود قالی می‌نشست و زیر لب روضه‌ای که از دل بیقرارش بیرون می‌ریخت، می‌خواند.


نویسنده ناشناس/ برگرفته از وبلاگ غریب طوس

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چندمین جایی است که آمده ام. مرد چشم از من برنمی دارد.سرم را پایین می اندازم.

- مجردی؟

- بله.

- مشکل مالی داری؟

- بله.

- پدر ،مادر داری؟

- پدرم از دنیا رفته، منم و مادرم.

- خب، فرمت را پر کن ؛ من اینجا سرم خیلی شلوغه؛ یه دختر زبر و زرنگ می خوام که کمکم باشه. از بابت حقوق خیالت راحت باشه، تو و مادرت رو تأمین می کنم...می خوام فقط همکار نباشیم؛ عین دو تا دوست باشیم. هر مشکلی داشتی فقط به خودم بگو. نظرت چیه؟

خودکار از دستم می افتد. لبخندی گوشۀ لبش می نشیند، به طرفم می آید، دستم را می گیرد و خودکار را در دستم می گذارد.گر می گیرم، دستم را می کشم و به سرعت از دفتر بیرون می روم....

فضای خانه آرامم می کند. اشکهایم را پاک می کنم. به طرف حوض می روم و آبی به صورتم می زنم.مامان سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: چی شد مادر ، بالاخره کار پیدا کردی؟ لبخند می زنم و با اطمینان می گویم : آره مامان.

- حالا می روی تو زیرزمین چرا؟

- دنبال دار قالی...


برگرفته از وبلاگ بهار را باور کن ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می­ کرد. روزی از راهی می­ گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت: داری چه کار می­ کنی؟

گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟

پادشاه گفت: در حال پادشاهی.

هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می ­خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی.

پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه­ های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت: مرا نکشید و به من مجال دهید، من می­ توانم برایتان کار کنم.

دزدها از او پرسیدند: چه کاری می ­توانی انجام دهی؟

پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روزها پشت سر هم می­ گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد.

او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت: این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می­ خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته­ های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند.

همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده ­اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی، پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.


برگرفته از وبلاگ داستان سرا

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.

همیشه به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.

شتابان به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست  ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت  به گل های قالی خیره شد. معلوم نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.

اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.

سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :

-  پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم  ،  بلاخره تمومش کردی.


داستان از محمد حسن ابوحمزه

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

انگار خون توی دستام خشکیده..سر انگشتام با ضرب آهنگ چاقو به دار قالی ذوغ ذوغ میکنه..
بدنم مثل یه شاخه چوب خشکیده ..بدنمو میکشم و یه تکونی بهش میدم..
دنیام شده تار و پودهای دار قالی و نخ های ابریشم قشنگش..ولی با وجود این قشنگیش هم باز عقم میگیره..
همدمم یه چاقوی سرخمه قالیه..
همدمی که بعضی وقتها سهلاً میره رو انگشتم و خون میزنه بیرون..میخوام پا شم ولی یاد صاحب کار می افتم..
تا این نقشه تموم نشه از پول خبری نیست..
یه رج رو تموم می کنم..خون رو انگشتم مونده و خشک شده..بلند میشم و میرم دراز میکشم
بدنمو رو یه لایه حصیر سنگی پهن میکنم..همینشم خستگیمو از تن بدر میکنه
از دور به دار قالی و نرمیش نگاه میکنم..اشک تو چشام حلقه میزنه..
انصاف نیست قالی ابریشمی ببافم و بعدش رو حصیر بخوابم....
انصاف نیست ...........


داستان از لیلا فام (رها نفس)
  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

سال1370دوم دبستان زمستان
اوضاع مالی خانواده خراب بود. حقوق معلمی پدرم 8200 تومان .مادرم قالی تنید. قالیچه ای با نقش نائین زمینه اُکر. من بافت قالی یاد گرفتم. چقدر عاشق قالی بافی شدم. دیگردنبال بازی های کودکانه و کوچه گرد نبودم . من خواب آن کفش های کوهدشت رامی‌بینم. نخ فروش به شرط آنکه در پایان بافت قالی رابرای اوببریم به ما نخ نسیه داد. ولی.....نخ فروش سر ما کلاه گذاشت...؟ ونخ هایش را نمناک به ما فروخت. پدرم کنار بخاری او را فحش داد و گفت: نخ های خامه توی یک کیلو 300 گرم نم دارند.
...ومن آرزو کردم کاش شکم گنده نخ فروش بترکد. قالی که تمام شد مادرم با اشتیاق نخ های تارراپاره کرد. صدای خرت خرت پاره شدن تارها نوای موسیقی شادی بود برای ما. پدرم قالی را برای او برد. ولی..... بعداز یک ماه دلال پول قالی را نداد. مادرم آرام گریه کرد. وپدرم کلافه مدام سیگارهما،بدون فیلتر کشید. با پدر رفتیم مغازه دلال.
پدر مرا نشان داد و بلند فریاد زد :

بی پدر می خواهم برای این بچه کفش بخرم.
آنوقت آرزو کردم کاش عباس آقا کفش های کوهدشت را نفروشد.
چند روز بعد پدر آمد. خندان. برای من و برادرم کفش خرید.
گل های قشنگ و رنگارنگ قالی ها برای مادرم ریشخند دلالان بود.


توضیح: از نویسنده این داستان اطلاعی ندارم
  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۰۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل رز صورتی از پشت پنجره سرک کشید و گل‌های سرخ زیادی را روی زمین دید.

کش و قوسی به ساقه‌اش داد و گفت: چقدر تشنه هستم، شما هم مثل من تشنه‌اید؟

گل‌های سرخ گفتند: نه. ما آب نمی خوریم. کسی هم تا به حال به ما آب نداده

گل رز گفت: مرا مسخره کرده‌اید؟ پس چرا اینقدر شاداب و سرحال هستید؟ گل‌های سرخ از لحن تند گل رز رنجیدند و سکوت کردند.

جارو که تا آن زمان ساکت و آرام به دیوار تکیه زده بود، خندید و رو به گل رز کرد و گفت:

تو به آب نیاز داری چون ریشه هایت در خاک است ولی گل‌های قالی ریشه در قلب قالیباف دارند.


داستانکی از فرحناز یوسفی در کتاب حاجی فیروز
  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات