میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گل‌های قالی» ثبت شده است

گل های قالی


نیازى به آمد و شد فصل ها نیست 
تو که باشى 
با گلهاى قالى هم مى شود بهار را جشن گرفت
شعر از کیوان مهرگان

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
رویش

ابرهای همه عالم اگر ببارند...
گلهای قالی جوانه نخواهند کرد...
اما گوس‍پندان پشم خواهند ریخت با رویش سبزه ها... 
بیش از پیش... 
و گلهای تازه ای بر دار قالی خواهد رویید...
شعر از آرش مسرور

  • ۳ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

سراسیمه

  به پای عابرین می پیچیدم

 فریاد می زدم

 گلها را له نکنید

 من ومادرم اینهارا با تار و پود جانمان تنیده ایم

 و صدای خرد شدن استخوانهای خود را

  در پای دار قالی شنیده ایم

 ولی آنها مست از باده غرور

 می رقصیدند و پایکوبی می کردند

 فردا که بیدار شدم

 دیدم

 خورشید از پشت پنجره به آبیاری گلهای قالی آمده بود

 گلها دوباره جان گرفته بودند

 دوباره خوابیدم.


شعر از علی در وبلاگ شعر های خام من

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

در طرح ساقه و گل، برگان بیشماری
آمد بروی دیده، بردم بروی بامی
با کس سخن نگفتم، ساعات بیشماری
چون کار روی دستم، انگار در بهاری
در وقت کار و کوشش، بسیار می شنیدم
طعن و کنایه از هر، رهگذر و نگاری
ای کز هنر تو آگاه، کز رنج گنج میسر
هرگز نماند آنکس، دارد هدف زکاری
اکنون هدف رسیده، همچون رسیده میوه
رنجم ثمر بداده، با شوق بیشماری
شکرت خدای یکتا، دادی توان کاری
دانی چه رنج بردم، روز و شب جوانی
مخلص شریعتم من، پیوند با تو دارم
جز درگه تو یکتا، ناید مرا بکاری
شعر از آقای شریعتمداری / دبیر انجمن طراحان و نقاشان کرمان 

منظور از بام متن فرش است

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

پرده هارا کنار زده بودند و آفتاب روی گل‌ها و ترنج‌های قالی اتاق می‌تابید و آن‌ها را به وجد می‌آورد. بعضی وقت‌ها خیال می‌کردم که گل‌های قالی با نور خورشید به رقص می‌آیندو رنگ‌های سفید و لاکیشان در هم می‌آمیزند .


بخشی از داستان آلوهای قطره طلا/ از وبلاگ دفتر مشق من و دوستانم

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

وقتی که خوابیم

گل های قالی را نمیبینیم

که رشد میکنند

و میخَزند روی زمین

تا ساقه هایشان برسد به پشت ِ پنجره

و شب را

تماشا کنند، و ماه را..


از وبلاگ پرنده دو پا

  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۳:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل قالی بعد تو پژمرد و مرد

نقش پای تو کجاست؟ نبض گل پژمرد و مرد

...

من نگویم که تو را دار زدن

بر لب جانانه هوشیار زدن

من نگویم نفس احساس نداشت

می و میخانه گل خار نداشت

همه دیدند و ندیدی چرا؟؟

همه خواندند و نخواندی چرا؟؟

گل قالی!دست عاشق کجاست

بنوازد نت جانانه کجاست؟

بعد تو نقش مرا خار زدن

با کس و ناکسشان دار زدن

گل قالی نفسم تازه بکن

دل عاشق دل دیوانه بکن

من نگویم که مرا نیست هوس

هوسی تازه بزن جای نفس


از وبلاگ دست نوشته های تنهایی

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

حاج حبیب کلاه نمدی‌اش را روی سر جابجا کرد و دست‌های زمختش را گذاشت روی شانه‌های بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.

حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپ‌های گل انداخته‌اش ایستاد جلوی حاجی و دست بی‌بی را که روی دسته‌ی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسری‌هایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بی‌بی... همه خوشحال بودند

مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همه‌ی شان را ثبت کرد.

حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بی‌بی که داشت می‌خندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشم‌هایش را گرفت.

حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟

و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟

مصطفی کمی به حاجی نزدیک‌تر شد: هیچی می‌خواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالی‌ها رو براش ببریم.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.

همیشه به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.

شتابان به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست  ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت  به گل های قالی خیره شد. معلوم نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.

اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.

سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :

-  پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم  ،  بلاخره تمومش کردی.


داستان از محمد حسن ابوحمزه

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات