میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دار قالی» ثبت شده است

زندگی مثل بافتن یک فــرش پر نفش و نگارست و هر روزش به یک گره ای میماند که  سه نخ صبح و ظهر و شب عمود شده بر یک دار بزرگ را بهم گره میزند. و ما به وسیله گذران عمـر آنها را بهم پیوند زده یک روز زندگی  میـخوانیم و در آخر با شـانه قالیبافی گره ها را محکم می کنیم و به ردیف دیگر رفته و آنرا روزی دیگر می نامیم.

 پـس اگر امروز از هر گــره ای که میزنی لذت نبری و برای لذت بردن از زندگی منتظر باشی تا یکروز بافتن قالی ات تمام شود آنروز دیر یا زود خواهد رسید ولی تو هرگز فرصت لذت بردن از زندگی را نخواهی یافت زیرا که قالی بافته شده را بلافاصله از دار قالی پایین کشیده و بیرون خواهند برد و تو دیگر هرگز آنرا نخواهی دید و آنگاه با خودت می اندیشی که آیا به راســتی این دار قالی بود یا دار فـانـی ؟

شاید اگر قبل از تجربه باور میکردیم که قالی زندگی را فقط یکبار میتوان بافت آنرا زیباتر  می بافتیم.

شاید اگر باور می کردیم که قـالی زندگی امروز ما بر کف دالانهای تاریخ فــردا انداخته خواهد شد تا آیندگان بر روی آن قدم بـزنـند آنرا محکمتر می بافتیم.

شاید اگر باور میکردیم که گره های صبح و ظهر و شب زندگی امروزمان را در موزه تاریخ فردا به نمایش خواهند گذاشت هنرمندانه تر می بافتیم.

چــه حـقـیـقـت ســاده ای ســت کـه یکـبار بیـشـتـر زنــدگی نخــواهیـم کـرد.

و چه مشکل پیچیده ایست که چنین حقیقتی را هر چند که مـیـپـذیـریـم ولی نادیده  میگیریم.

کلام خداست که می فرماید:

انسان در این دنیای جسمی و مادی مثل بادی است که یکبار می وزد و دیگر به اینجا بر نمی گردد.


از وبلاگ سرزمین مادری

  • ۲ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دلم تنگ شده برای دار قالی

برای گلهای قشنگی که همیشه حسرتش توی دلم مون بود که تا کی ...

دلم تنگ شده برای شفتالویی که به مناسبت رسیدن به نیمه قالی مامان خرید

دلم برای جنگ و دعواهای بچه گانه کارگاه قالی تنگ شده

دلم برای تاروپودی که تا بالا می امد جانم بالا می اومد ...

برای چرت 10 دقیقه ای که تمام خستگی یک شیفت کار و قالی بافتن رو از تن بیرون می کرد ...

برای دیدن پرین و فوتبال لیستها آخر کار ...

برای گریه های روی دار قالی ..

برای امیدی که داشتم دلم تنگ شده

امیدی که آخر قالی باف نمی مانم درس می خوانم و راحت می شوم ...

الان درس خواندم و مدرک گرفتم و قالی رو کنار گذاشتم و پشت میز نشین شدم

اما با دنیایی استرس و توجیه و .... دست و پنچه نرم می کنم

دلم لک زده برای راحتی قالی بافتن


نوشته طیبه ایزانلو / وبلاگ مالیات هستی

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

باران بند آمده بود و ابرها کم‌کم داشتند از دور و بر خورشید کنار می‌رفتند. بالای تپه‌ی روستا، رنگین‌کمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِک‌چِک آب شنیده می‌شد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نم‌دار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگین‌کمان را نگاه کردم. داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…

- «گُلی! حواست کجاست؟»

مامان داشت من را صدا می‌زد. اسمم گلْ‌بهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کرده‌اند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبه‌اند که به من می‌گویند گل‌بهار.

به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه‌[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگ‌ها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمه‌ای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»

گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»

مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»

با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»

مامان از سرجایش بلند ‌شد و به طرف من ‌آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]‌ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»

بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رج‌ها و غر زدن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دار قالی آویزان است

          ماهی کوچک حوض در درونش زندان

                              کودک خسته راه در درونش بی باک

 

گل نیلوفر من در میانش پنهان

           اسب تک شاخ سفید با سوارش همراه

                            پری خسته ی شب در میان یک تاب

 

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چندمین جایی است که آمده ام. مرد چشم از من برنمی دارد.سرم را پایین می اندازم.

- مجردی؟

- بله.

- مشکل مالی داری؟

- بله.

- پدر ،مادر داری؟

- پدرم از دنیا رفته، منم و مادرم.

- خب، فرمت را پر کن ؛ من اینجا سرم خیلی شلوغه؛ یه دختر زبر و زرنگ می خوام که کمکم باشه. از بابت حقوق خیالت راحت باشه، تو و مادرت رو تأمین می کنم...می خوام فقط همکار نباشیم؛ عین دو تا دوست باشیم. هر مشکلی داشتی فقط به خودم بگو. نظرت چیه؟

خودکار از دستم می افتد. لبخندی گوشۀ لبش می نشیند، به طرفم می آید، دستم را می گیرد و خودکار را در دستم می گذارد.گر می گیرم، دستم را می کشم و به سرعت از دفتر بیرون می روم....

فضای خانه آرامم می کند. اشکهایم را پاک می کنم. به طرف حوض می روم و آبی به صورتم می زنم.مامان سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: چی شد مادر ، بالاخره کار پیدا کردی؟ لبخند می زنم و با اطمینان می گویم : آره مامان.

- حالا می روی تو زیرزمین چرا؟

- دنبال دار قالی...


برگرفته از وبلاگ بهار را باور کن ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.

همیشه به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.

شتابان به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست  ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت  به گل های قالی خیره شد. معلوم نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.

اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.

سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :

-  پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم  ،  بلاخره تمومش کردی.


داستان از محمد حسن ابوحمزه

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گیس دل را بر سر دار کردم
منت ندارد قالی تنهاییی ام
در شکارگاهت صید می شوم
هر رج که بی آیینه
شانه می زنی
پریشانیم
افشان که بافتی وماهی در هم
زیبا شدم
واگویه نفس گرفت هراتیم
اما.............

  • ۱ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات