میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته فرشی» ثبت شده است

پرده هارا کنار زده بودند و آفتاب روی گل‌ها و ترنج‌های قالی اتاق می‌تابید و آن‌ها را به وجد می‌آورد. بعضی وقت‌ها خیال می‌کردم که گل‌های قالی با نور خورشید به رقص می‌آیندو رنگ‌های سفید و لاکیشان در هم می‌آمیزند .


بخشی از داستان آلوهای قطره طلا/ از وبلاگ دفتر مشق من و دوستانم

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

امروز روز خوبی برای قالی بافیه.

هوا آفتابیه.

رنگ ها شسته و تازه ان.

باید دست ها رو مشغول کرد و و ذهن رو فرستاد جایی که نخودی و لاکی به هم گره می خورند برای همیشه.

اما من قالی بافی بلد نیستم...


نوشته مرتضی اسکندری

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

یادش بخیر...

انگار همین چند روز پیش بود که سبد ریسمان های رنگارنگش را به دستم داد و گفت:

عزیز دل! مثل همه ی سال های زیستنت، همان 365 روز را برای بافتنش به تو فرصت خواهم داد...

...

هر سال خودش دار قالیم را برپا می کند و میگوید:

گلِ من! تو فقط بباف...! آرام... صبور... بی دغدغه...

من کنارت هستم... همین جا... همین حوالی ها...! تا تو در رویایی ترین آرامش ها، آرام گیری...!

تا در حوالی این آرامش ها، تار و پود قالی ات را کنار هم نهی...

...

  • ۴ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

وقتی که خوابیم

گل های قالی را نمیبینیم

که رشد میکنند

و میخَزند روی زمین

تا ساقه هایشان برسد به پشت ِ پنجره

و شب را

تماشا کنند، و ماه را..


از وبلاگ پرنده دو پا

  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۳:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل قالی بعد تو پژمرد و مرد

نقش پای تو کجاست؟ نبض گل پژمرد و مرد

...

من نگویم که تو را دار زدن

بر لب جانانه هوشیار زدن

من نگویم نفس احساس نداشت

می و میخانه گل خار نداشت

همه دیدند و ندیدی چرا؟؟

همه خواندند و نخواندی چرا؟؟

گل قالی!دست عاشق کجاست

بنوازد نت جانانه کجاست؟

بعد تو نقش مرا خار زدن

با کس و ناکسشان دار زدن

گل قالی نفسم تازه بکن

دل عاشق دل دیوانه بکن

من نگویم که مرا نیست هوس

هوسی تازه بزن جای نفس


از وبلاگ دست نوشته های تنهایی

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

1. خدایا اگه ازت غافل شدم ، خبرم کن ....

2. اولین باری که دلم خواست گره بزنم یادم نیست ... فقط خوب یادمه یه ساله پیش وقتی تنگی دلم امونم رو بریده بود و اون قدر تنگ شده بود که جای هیچ چی نبود یه چیزی توی ذهنم گفت : گره بزن ... بباف.

و یادم هست وقتی توی اون غروب تیر برای اولین بار گره زدم چه آرامش عجیبی وجودم رو پر کرد ... حس می کردم با هر گره قسمتی از غمم رو به دارم وصله می کنم و با کشتن غم، آرامش رو دوباره بر می گردونم ...

و باز یادم هست هر وقت غم سراغم می اومد در مقابل دار می شستم تا دوباره غمم رو گره بزنم و آرامشم رو برگردونم ...

و یه سال بعد از این کشف بزرگ ، وقتی داشتم چاقوی قالی بافی ام رو تیز می کردم همانطور که چاقو رو  روی چاقو تیزکن می کشیدم به این فکر می کردم که :

3. با چاقوی قالی بافی هم می شه آدم کشت؟؟؟

4.نمی دونم چرا چند وقته همش دارم به مردن و کشتن فکر می کنم !!! این روزها خیلی ناآرومم ...

5. توی همچی فکری بودم که حس کردم انگشت وسط دست چپم می سوزه. حس درستی بود . درست جای شکست بند اول انگشتم از خونم قرمز شده بود. می سوخت .... یه سوزش عجیب. با انگشتای دست راستم انگشت سوخته رو فشار دادم .... اون قدر اینکار رو کردم که حس کردم دارم از حال می رم ... دراز کشیدم و اون وقت دوباره به اون جمله فکر کردم اما ... این بار یه جمله ی سوالی و نامفهوم نبود ... یه جمله ی ساده ی خبری بود .... با خودم تکرار کرد :

6. با چاقوی قالی بافی می شه آدم کشت ....

7. و بعد به دارم ... به ارامش از دست رفته ام و به خودم فکر کردم ... و فهمیدم که با چاقوی قالی بافی میشه هم ادم ،هم غم رو کشت ...

8. و حالا دارم ، همین حالا دارم به این فکر می کنم که اصلا چرا ، چرا اینا رو اینجا نوشتم ...

9. قبل رفتن بذار یه چیز بگم:

10. خدایا می دونم .... من گناهکارم .... اما می دونم ... گناه من با همه ی بزرگیش از کرم تو کوچیک تره ... منو می بخشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

11.


از وبلاگ هم کیش من

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زندگی مثل بافتن یک فــرش پر نفش و نگارست و هر روزش به یک گره ای میماند که  سه نخ صبح و ظهر و شب عمود شده بر یک دار بزرگ را بهم گره میزند. و ما به وسیله گذران عمـر آنها را بهم پیوند زده یک روز زندگی  میـخوانیم و در آخر با شـانه قالیبافی گره ها را محکم می کنیم و به ردیف دیگر رفته و آنرا روزی دیگر می نامیم.

 پـس اگر امروز از هر گــره ای که میزنی لذت نبری و برای لذت بردن از زندگی منتظر باشی تا یکروز بافتن قالی ات تمام شود آنروز دیر یا زود خواهد رسید ولی تو هرگز فرصت لذت بردن از زندگی را نخواهی یافت زیرا که قالی بافته شده را بلافاصله از دار قالی پایین کشیده و بیرون خواهند برد و تو دیگر هرگز آنرا نخواهی دید و آنگاه با خودت می اندیشی که آیا به راســتی این دار قالی بود یا دار فـانـی ؟

شاید اگر قبل از تجربه باور میکردیم که قالی زندگی را فقط یکبار میتوان بافت آنرا زیباتر  می بافتیم.

شاید اگر باور می کردیم که قـالی زندگی امروز ما بر کف دالانهای تاریخ فــردا انداخته خواهد شد تا آیندگان بر روی آن قدم بـزنـند آنرا محکمتر می بافتیم.

شاید اگر باور میکردیم که گره های صبح و ظهر و شب زندگی امروزمان را در موزه تاریخ فردا به نمایش خواهند گذاشت هنرمندانه تر می بافتیم.

چــه حـقـیـقـت ســاده ای ســت کـه یکـبار بیـشـتـر زنــدگی نخــواهیـم کـرد.

و چه مشکل پیچیده ایست که چنین حقیقتی را هر چند که مـیـپـذیـریـم ولی نادیده  میگیریم.

کلام خداست که می فرماید:

انسان در این دنیای جسمی و مادی مثل بادی است که یکبار می وزد و دیگر به اینجا بر نمی گردد.


از وبلاگ سرزمین مادری

  • ۲ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دلم تنگ شده برای دار قالی

برای گلهای قشنگی که همیشه حسرتش توی دلم مون بود که تا کی ...

دلم تنگ شده برای شفتالویی که به مناسبت رسیدن به نیمه قالی مامان خرید

دلم برای جنگ و دعواهای بچه گانه کارگاه قالی تنگ شده

دلم برای تاروپودی که تا بالا می امد جانم بالا می اومد ...

برای چرت 10 دقیقه ای که تمام خستگی یک شیفت کار و قالی بافتن رو از تن بیرون می کرد ...

برای دیدن پرین و فوتبال لیستها آخر کار ...

برای گریه های روی دار قالی ..

برای امیدی که داشتم دلم تنگ شده

امیدی که آخر قالی باف نمی مانم درس می خوانم و راحت می شوم ...

الان درس خواندم و مدرک گرفتم و قالی رو کنار گذاشتم و پشت میز نشین شدم

اما با دنیایی استرس و توجیه و .... دست و پنچه نرم می کنم

دلم لک زده برای راحتی قالی بافتن


نوشته طیبه ایزانلو / وبلاگ مالیات هستی

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بی بی های ما پای دار قالی حرفهایی می زدند...

می گفتند تار و پودی که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد ، شل و وارفته است . فرشی که پیرزن بافته باشد ، گرم است و به درد خواب زمستان می خورد...فرش دختر مجرد ، تیز رنگ است و تند و چشم را می زند...

اما همان ها می گفتند که امان از قالی نوعروس و دختر عاشق...نقشش هزار راه می برد آدم را...نقشش غلط است ؛ مرغش سر می کند توی گل و گلش می رود زیر بال و پر مرغ ، اما عوضش تا بخواهی جان دارد...


نوشته رضا امیرخانی (قیدار)

  • ۱ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تا وقتی جوونیم و پر انرژی فکر می کنیم برای قالی زندگیمون نقشی خواهیم زد بی نظیر با گلها و بوته هایی که کسی نظیرشو ندیده باشه ،اونقدر از جون ببافیمشون که گلبوته ها هم جون بگیرن و عطر داشته باشن،عطری مست کننده...

اما هر چی پیش می ریم می فهمیم نقش و طرح این قالی از پیش تعییین شده و ما فقط می بافیم...

اولش فکر می کنیم که روزگارو تسلیم خواسته هامون می کنیم اما بعد می فهمیم قبله اینکه ما سر بلند کنیم زندگی مارو تسلیمه خودش کرده...

همه ما یه جاهایی از زندگی با این حقیقت روبرو میشیم که جز تسلیم راهی نداریم...

دوست دارم برای دخترم اینجا بنویسم:عزیزکم اگه روزی به این نتیجه رسیدی که در طرح و نقشه قالیه زندگی نقشی نداری و ناچار به تسلیمی حداقل تلاش کن که رج ها رو منظم و با مهارت ببافی!


برگرفته از وبلاگ در پیچ و خم جاده مه آلود
  • ۲ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۰۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات