میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قالی دل ما» ثبت شده است

من به اندازه ی یلدا که بلند است و سیاه

تارهای شب بیداریت را چله نشستم به کمین

قدرت قصه من نیست  تو مجنون منی

دستهای من و این قالی و این شعر غمین

بند بند من و این بند  بهم پیوسته است

رنگ رنگ تو به تزویر نگنجد به زمین

راز دستان من و پیری این پیله ی بد

دردهایی ست نهانجای من رسته ز کین

سجده کردم، به نمازی رفتم کز خونم

شعله می گیرد همین قافله بی پرچین

شرح هر رج دل لیلایی بود

شرحه شرحه شود آخر دل لیلای حزین

چه کنم! تا گره سرخ حلال است مرا

رنگ گیرد متن این بهشت سرخ رنگین

تا به پایان برود هر روزم شیدایی ست

طرح این پیچک رقصنده ی قالی نرمین

گرهی زن به تاری که وصالی یابی

روزگاریست در ایران من این است آئین

مردمانی به هنر آغشته قالی طرح ملکوت

رازهایی نهان است در این قصه رج ها  چندین


شعر از شهدخت رحیم پور

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بی بی های ما پای دار قالی حرفهایی می زدند...

می گفتند تار و پودی که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد ، شل و وارفته است . فرشی که پیرزن بافته باشد ، گرم است و به درد خواب زمستان می خورد...فرش دختر مجرد ، تیز رنگ است و تند و چشم را می زند...

اما همان ها می گفتند که امان از قالی نوعروس و دختر عاشق...نقشش هزار راه می برد آدم را...نقشش غلط است ؛ مرغش سر می کند توی گل و گلش می رود زیر بال و پر مرغ ، اما عوضش تا بخواهی جان دارد...


نوشته رضا امیرخانی (قیدار)

  • ۱ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زندگی یک قالی بزرگ است، هر هزار سال یکبار فرشته‌ها قالی جهان را در هفت آسمان می‌تکانند، تا گرد و خاک هزار ساله‌اش بریزد و هر بار با خود می‌گویند:

این قالی نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است…

با زمینه سرخ خون و حاشیه‌های کبود، و نقش برجسته‌های ستم…

فرشته‌ها گریه می‌کنند و قالی آدم را می‌تکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می‌کنند. رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش… قالی بزرگی است زندگی.

که تو می‌بافی و من می‌بافم، همه بافنده‌ایم. می‌بافیم و رج به رج بالا می‌بریم. می‌بافیم و می‌گسترانیم. دار این جهان را خدا بر پا کرد و خدا بود که فرمود: ” ببافید “، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد. و هر که آمد، گره‌ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت. و چنین شد که قالی آدمی رنگارنگ شد. آمیزه‌ای از زیبایی و نا‌زیبایی، سایه روشنی از خوبی و بدی.

گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشت نیز، و هزاران سال بعد، آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشه‌ای از آن را تو بافته‌ای.

کاش گوشه‌ای را که سهم توست زیباتر ببافی!!!


نویسنده ناشناس
  • ۱ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۳۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تا وقتی جوونیم و پر انرژی فکر می کنیم برای قالی زندگیمون نقشی خواهیم زد بی نظیر با گلها و بوته هایی که کسی نظیرشو ندیده باشه ،اونقدر از جون ببافیمشون که گلبوته ها هم جون بگیرن و عطر داشته باشن،عطری مست کننده...

اما هر چی پیش می ریم می فهمیم نقش و طرح این قالی از پیش تعییین شده و ما فقط می بافیم...

اولش فکر می کنیم که روزگارو تسلیم خواسته هامون می کنیم اما بعد می فهمیم قبله اینکه ما سر بلند کنیم زندگی مارو تسلیمه خودش کرده...

همه ما یه جاهایی از زندگی با این حقیقت روبرو میشیم که جز تسلیم راهی نداریم...

دوست دارم برای دخترم اینجا بنویسم:عزیزکم اگه روزی به این نتیجه رسیدی که در طرح و نقشه قالیه زندگی نقشی نداری و ناچار به تسلیمی حداقل تلاش کن که رج ها رو منظم و با مهارت ببافی!


برگرفته از وبلاگ در پیچ و خم جاده مه آلود
  • ۲ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۰۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بیا با هم قالی زندگی را ببافیم،بی حاشیه.تو تار باش و بگذار همواره بر ایستادگی ات اطمینان داشته باشم. من پود باشم تا وقتی خدایمان برای محکم کردن گره ها شانه می زد، این من باشم که ضرب شانه ها را تحمل می کنم.

بیا محکم بر هم گره بخوریم. بیا نگذاریم هر کس و نا کسی پا بر روی قالی مان بگذارد...من از قالی های خاک گرفته بیزارم...


برگرفته از وبلاگ چرت و پرت های بی سر ورته!
  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

این دل ما چنان گرد و غباری گرفته که از تایدو ریکا گرفته تا انواع جوهر نمک ها تاثیری بر سفیدی و زلالیش ندارند.نقش این قالی راکه خیره می شوم عجیب محوش می شوم که این دل کجا و قالی کجا. چنان طرح و رنگ را کنار هم گذاشته اند که گویی فرش سلیمان است.حال حکایت نقش قالی و دل ماست که یکی جان دارد و دیگری بی جان است کاش این دل هم جان نداشت کاش دل نمی باخت کاش هیچوقت نمیگرفت کاش نمی سوخت برای کسی کاش نمی پوسید در این چهار دیواریها کاش برای کسی ضعف نمی رفت انوقت دیگر دلربایی نبود دلبستگی نبود.
اگر می شد دلمان هم به زیبایی این قالی نقش بسته میشد چقدر خوب بود.مگر قالی زیبا نیست چرا دل نمیبندد و دل نمی بندند به او.
این قالی دل ما هم نیاز به شستشوی اساسی دارد.


نوشته سینا لطف آور. برگرفته از وبلاگ تازه کار
  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۰۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات