میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قالی زندگی» ثبت شده است

مرحوم دکتر شریعتی می گوید : « ماد موازل میشن » که یک زنِ تیزهوش و خوش فکری است ، به عنوانِ خبرنگارِ اومانیته ، به خاورمیانه سفر کرده بود. در بازگشت از او پرسیدم که: چه برداشتی از این سفر دارید؟ در ضمنِ مشاهداتِ دقیقی که از یک سفرِ کوتاهش داشت از این قبیل که « من همیشه آرزو می‌کردم که یک قالی زیبا و ظریفِ ایرانی در اتاقم داشته باشم امّا وقتی کارگاه‌های قالیبافی را در ایران دیدم حتّی از تصوّر آنکه بر روی قالی ایرانی پا بگذارم تمام بدنم می ‌لَرزد. این گُل‌های سرخ و خوشرنگِ قالی‌های شما از سرخی گونه ‌های زردِ دختر بچّه‌ های معصوم رنگ می ‌گیرند . انگشت‌های ظریف و لاغرِ این اطفالِ غمگین و پَژمرده را در لا به‌ لای هر گِرهی می ‌بینم. این تعبیرِ رُمانتیک من نیست، متنِ شعری است که آن‌ها هنگامِ کار در آن دخمه ‌های تاریک و مرطوب می‌ خوانند»، و سپسِ متنِ سرودی را که قالیبا‌فان ایرانی با خود زمزمه می ‌کنند و او یادداشت کرده بود به فرانسه خواند و من که خود ایرانی ‌ام و بزرگ شدۀ شهر قالی و مدّعی آشنایی با توده ، شرمگین شدم که این زمزمه را بارها شنیده ‌ام و هرگز در اندیشۀ آن نبودم که ببینم چه می ‌گویند و این زن فرانسوی که فارسی هم نمی ‌داند ، در یک سفر سه روزه به ایران، تماماً آن را یادداشت کرده است.


 مجموعه آثار 4 ( بازگشت ) ، دکتر علی شریعتی ، انتشاراتِ الهام ، چاپ چهارم ، پاییز 1373 ، ص 297 ـ 298


برگرفته از وبلاگ خطه فریومد | فرومد

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختر قالی سرخ

دخترک از شوق سرشار 
دخترک از عشق لبریز
همه ناز 
همه راز 
در هر نوازش باد می زند یک لبخند 
در دلش هست ، غوغای بهار 
دستش روی فرش سرخ 
می رقصد 
نخ آبی 
نخ سرخ
نخ نیلی 
نخ سبز
گره دیگر 
می زند گره دیگر 
نقش و تصویر گلی 
می شود روی قالی سرخ نقش 
انقریب به فرجام رسد 
قالی سرخ 
دخترک آشفته پریشان
آخرین دست نوازش
آخرین نگاه عاشق 
می بردندش فردا 
به بازار تماشا 
به فروش
همه درد 
همه شب 
دخترک تنها نشسته به غروب
بغض در راه گلو 
اشک در حلقه چشم 
آه .. باز من به یاد تو همه شوق 
همه شور 
همه عشق 
همه راز 


شعر از علی برادران راد

  • ۳ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۳۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

ای‌ که‌ تو پرسی‌ ز من‌ و حال‌ من‌
 قالی‌ من‌ قصه‌ی‌ احوال‌ من‌

 آنچه‌ حدیث‌ غم‌ پنهان‌ ماست‌
قالی‌ خوش‌ منظر کرمان‌ ماست‌

 قالی‌ ما گلشن‌ جان‌ و دل‌ است‌
کاین‌ همه‌ آوازه‌ از آن‌ حاصل‌ است‌

 تار غنا پود وفا و صفا
بافته‌ شد در هم‌ و شد فرش‌ ما
نرم‌ ترک‌ گام‌ بنه‌ بر سرش
‌ حیف‌ ببازی‌ تو به‌ سیم‌ و زرش‌

 قالی‌ ما گنج‌ قناعت‌ بود
ثروتی‌ از عز و مناعت‌ بود

 نقش‌ بدیعی‌ که‌ به‌ قالی‌ ماست‌
گلبنی‌ از همت‌ عالی‌ ماست‌

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

قالی را بنگر چه زیباست
تار و پودش را بنگر
گویی قالی کرمان است
چه نقش ها و چه رنگ هایی
گویی رازها دارد در دل خود
راز زندگی و راز عشق
گره خورده تار و پودش
در خامه های رنگارنگ
نقش گل و جنگل و ترنج
سرخ و سپید و سبز رنگ
با نگاهش آواز بلبل و قمری
فراوان سر میدهد جانان
دارد در این دل خود
هزاران چشمه و رود
گویی نشان جاودان زندگیست
گویی گذر عمر نقش خورده
در تار و پود این قالی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

قالی عمر را می بافم به سیاه و سپید
گره می زنم یک یک به شادی و نوید
تار و پود را محکم کرده ام به دار امید
قالی ام نقش گل و زندگی دارد به امید
دوغی و لاکی و زرد و سپید دارد
می زنم شیرازه اش را با آلام و درد
گل بهار قالی ام آرام گذشت
قلب قالی باف عمر، در هم شکست
پاکی بر پود و گل قالی بزن
ریشه از جان و دل و جانی بزن
قالی ام با تار و پودش بافته شد
با همه خوب و بدش قالی من افسانه شد


شعر از حمیده ایزد شناس

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دیشب چه هوای سرد و بی حالی بود
مادر گــرم بافتـــن قــالی بــود 
من بودم و یک تفکــر بــی پاسخ 
از اینکه چرا سفره ما خــــالی بود 
شعر از سجاد ایرانپور

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بافنده است

قالی زیبایی می بافد

از تار و پود خاطراتت

دلم را می گویم...


شعر از بیژن افشار- از وبلاگ مردی که روشن شد ...


  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

کاغذ زیر دستم، همانکه زیر موس کامپیوترم میگذارم، همانکه نقش چک نویس و دفتر تلفن را هم برایم بازی میکند گاهی!
پر از نقش و نگار است.
نقش و نگار حاصل زمانهایی که با تلفن حرف میزنم، نقش ها معمولا یک مرکز دارند با طرحهای تکراری که هرچه از مرکز دور میشوند بزرگتر و کم رنگترند. از روی نقش ها میتوان موضوع تلفنها را حدس زد. طرح های تلفن های کاری خطوط صاف و شکسته اند،یک چیزی شبیه طرح ورساچه که با نظم خاصی ولی دور از هرگونه لطافتی بهم زنجیر شده اند.
تلفن های شخصی حالت های مختلف دارد، گاهی کلماتی را که تکرار می شوند و آزارم میدهند، روی هم روی هم می نویسم و هربار کوچکتر و محوشان می کنم بهمراه کلی ابر و باد...و بدین صورت در خیالم به دست باد میروند، از اهمیتشان کاسته می شود و از آزارشان هم.
گاهی و البته بیشتر از گاهی چیزهایی می کشم شبیه گل های قالی، با نقش های مختلف و تنوع بسیار. گاهی ترنج دارد، گاهی طرح مسجد لطف الله است و گاهی نوین فر، از بچگی علاقه ی عجیبی به کشیدن طرح های قالی داشتم. یک مدت وقتی دبستان بودم روی کاغذ شطرنجی طرح قالی می کشیدم و هل میدادم زیر تخت، فکر میکردم شاید بتوانم طرح هایم را پنهانی بفروشم و جایش یک دست لباس عروس بخرم!!
مادر می گفت تا خاله عروسی نکند خبری از لباس عروس نیست، من هم توی ذهنم مادام برای خاله شوهر پیدا میکردم، و هر مهمانی که به خانه مادربزرگ می آمد و مرد جوانی بود آرزو میکردم خواستگار خاله باشد، خاله هم گذاشت و گذاشت وقتی کلاس پنجم بودم عروسی کرد. زمانی که قدم فقط 4-5 سانت از الانم کوتاهتر بود و در شرایطی که احساس میکردم باید از همه چیز خجالت کشید.
لباس عروس را پوشیدم و هیچوقت از پوشیدنش لذت نبردم! هیچوقت.
حالا هم وقتی هر چند وقت یکبار که میخواهم کاغذ زیر دستم را عوض کنم و کاغذ سفید دیگری جایش بگذارم دلم نمی آید نقش ها را مچاله کنم. گاهی فکر میکنم شاید بتوانم طرح هایم را بفروشم و جایش یک ، و جایش یک ... جایش یک چیزی بخرم که نه لازم باشد پنهانش کنم نه بخاطر داشتنش به کسی جواب پس بدهم.
بعد فکر میکنم آیا چنین چیزی پیدا می شود یا اصلا مشتری برای خط خطی های من؟! بعد فکر میکنم قالی که از مد افتاده باید بروم سراغ کارخانه هایی مانند دسینی و تاچ و ...  بعدتر هم به چیزهایی که از توی ذهنم عبور میکند میخندم و همکار روبرویم فکر می کند من چقدر خوشحالم و آه بلندی می کشد و چیزهایی زیر لب میگوید.

متنی بسیار زیبا از وبلاگ ماجراهای من و زندگی من

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

باید کنار این قطار می ماندم
وخیره می شدم
به دست های رنگی مادرم
-مادرم که قالی می بافت، حامله هم بود-

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

امروز روز خوبی برای قالی بافیه.

هوا آفتابیه.

رنگ ها شسته و تازه ان.

باید دست ها رو مشغول کرد و و ذهن رو فرستاد جایی که نخودی و لاکی به هم گره می خورند برای همیشه.

اما من قالی بافی بلد نیستم...


نوشته مرتضی اسکندری

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات