دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ
سیدمحمدمهدی میرزاامینی
وای که این اتاق چه آشناست
اینجا، نزدیک در، نیمکتی بود،
قالیچه ای ایرانی در روبروی آن
در کنارش، طاقچه ای با دو گلدان زرد
در سمت راست – نه، مقابل – اشکافی آینه دار
آن وسط، میزی که پشتش می نوشت
و سه صندلی بزرگ حصیری
باید هنوز هم این دور و بر باشد، آن خرت و پرت های قدیمی
در کنار پنجره، تختخواب بود:
آفتاب بعد از ظهر به روی نصفش می افتاد
یک بعد از ظهر در ساعت چهار جدا شدیم…
تنها برای یک هفته… و بعد شد
آن یک هفته برای همیشه.
کنستانتین کاوافی
ترجمه کامیار محسنین
۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۶
۱
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ
سیدمحمدمهدی میرزاامینی
زندگی باغچه ایست
که در آن باید کاشت
هر چه مهر است وصداقت هم نیز
بی مترصک اما
قاصدک زندانیست
زندگی باید کرد
زندگی باید ساخت
چشمهارا شستیم
جور دیگر دیدن
در توان ما نیست
زندگی دشوار است
منکه هجرت کردم
همچو یک
مرغ مهاجر اما
آسمان هر جا هست
با همان یک رنگیست
سر بیاور تو زگور
با توام
ای سهراب
زشکوفایی گلهای اقاقی
کم گو
گل این قالی ما
هیچ شکوفا هم نیست
گرچه رنگش جاوید
عطر وبویی
ندارد از خود
زندگی بس سخت است
زندگی ابهام است
شعر از بهروز احمدی
۰۹ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۷
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی