کاش میشد دنیا را، منظورم این است همهی دنیا را، با ستارهها و کهکشانها و آسمانها و زمینهایش، مثل قالی لوله کرد و کنار گذاشت.
مصطفی مستور
- ۱ نظر
- ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۷
در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا میخورد.
کاش میتوانستم گره گرهام را از هم بگشایم. کاش فارسی باف بودند این گرهها و امیدی به باز شدنشان. چه کنم که بافنده سرنوشت همه را ترکی گره زده به تار و پودم.
همه چیز را از دست دادهام. اگر فرش ماشینی بودم و اکریلیک و پانصد شانه و اسپرت باز اینقدر نا امید نبودم. امّا چه کنم این اصالت چندین هزار ساله را؟! به قول آن گبه شیرازی:
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی؟
منو فرش مدتهاست باهم زندگی نمیکنیم. یک روز که به خانه آمدم تلویزیون را روشن گذاشته بود و رفته بود. چقدر تنها شدهام. نمیدانم کجاست حتی همراهش را هم جواب نمیدهد. مهم نیست باید این اتفاق میافتاد. باید با تنهایی کنار بیام. فردا میروم و همه چیز را به آن فرش تبریزی میگویم. این تلویزیون هم که همش برفک پخش میکند.
بر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387
خیلی که جوان بودم، ناآگاهانه دلم در گروی یک فرش ماشینی بود. آن هم نه یک دل و صد دل که هزار دل.
طبیعتاً خانوادهام مخالف بودند. نمیتوانستند تحمّل کنند یک فرش ماشینی تازه به دوران رسیده که سرتا پایش یک گره اصالت ندارد، وارد خانوادهای شود که از ابتدای خلقت هزار جور ناظر فنی با عینکهای دسته شاخی دهه چهلشان و سر طاس درخشندهشان تک تک بافندهها را از سوراخ سوزن گذراندهاند که مبادا خدای نکرده دو چله را به هم گره بزنند.
بله من از چنین خانوادهای آمدهام. کاملاً اصیل.
از آن اصالتهایی که دیگر کم پیدا میشود. حالا دیگر توی هر شهر میروی، شمال تا جنوب و شرق تا غرب را که بگردی مگر یکی دو خانواده اصیل پیدا کنی.
چرا آنچه میخواهیم اینقدر دیر به دست میآید؟ وقتی دیگر به کار نمیآید و مدتهاست از دست رفته است کار! چه گلهایی! چه قوسهای لطیف و چشم نوازی و چه ریشههایی. نه دیگر انگار دلبستهام به او وگرنه این حیرانی از کجاست؟ باید پیدایش کنم. باید سرصحبت را باز کنم با او. مبادا دستم رو بشود. مبادا فرشم بو ببرد. مبادا... آه رها کنم این دودلیها را.
بر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387
مدتی است توهمی آزار دهنده از ذهنم میگذرد که عاشق فرش دیگری شدهام. شاید هم توهم نباشد و به راستی ... .
چند روز پیش توی بازار دیدمش.
از تیمچه زده بودم بیرون برای خوردن نهار. اولین لقمه کباب به سمت دهانم رفت و نرفت که دیدم زل زده به من.
البته بعداً فهیدم تابلوی کشته شدن هومان به دست بیژن که پشت سرم بوده را نگاه میکرده! امّا چه رنگی، چه نقشی، عجب پایی!
هنوز یک بار هم پا نخورده بود و همه خوابش به سوی نصف النهار مبداء بود.
درست رأس ساعت 12 ظهر به وقت آبادی گرینویچ در رمضانِ سنه یکهزارو سیصدو نود من عاشق این تکه کار تبریز شدم و به چشم برادری عجب لعبتکی بود. حیران از جمال وی لقمه از یدم افتاد و انگشت حیرت گزیدم.
از خلسه به خود که آمدم گذشته بود.
فی الحال این بیت از ذهنم گذشت که:
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبردبر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387
گناه از من بود.
من فرش را انتخاب کردم نه او مرا.
من بودم که نام او را در فهرست سیاه انتخابهایم ثبت کردم. هرچند در انتها و خیلی پایین امّا میدانم که این حرفها چیزی از گناه من کم نمیکند. من آنقدر منصف هستم که درصدد توجیه خود نباشم. به هرحال من او را انتخاب کردم. مجبورم همیشه تحملش کنم با این انتخاب او هم مجبور است تحمل کند مرا امّا عادلانه نیست. هیچکدام از ما در این قضیه ذینفع نیستیم.
فرش را اگر یکبار عقد کنی تا آخر عمر مثل آش کشک
خاله جان بیخ ریشت بسته است.
بر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387