میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان فرشی» ثبت شده است

مادر فرش


یاس ها هم از رنگ آسمان خوششان نیامده.پرنده هم چشم اش که رو به بالاست بی فروغ شده و منقارش را بسته. کم کم آسمان موج می زند وتمنای نا امید پرنده و یاس وبید را 
می شکند در خود.
از الوار چوبی پایین می آیدو چند قدم از دار دور می شود. انگشت اشاره اش را لای دندانهایش می گذارد و آرام می فشارد. اگر از پدر نمی ترسید همه ی گره های آبی را میشکافت ویخ باغچه را می شکست.آهی می کشد و دوباره بر می گردد روی الوار وگیس دار را می کشد و پودها را می نشاند در لابه لایش. غصه اش گرفته. تند و تند 
می بافد. شانه را محکم می کوبد بر بی اعتنایی آسمان که بالا می آید و باغچه را پایین می برد.
"حکایت این هم شد مثل چشم های آهوی مادر که به جای سیاه، سورمه ای شدند. بچه آهو چشم هایش سیاه سیاه بود اما چون نخ سیاه کم آمد و پدر نخواست برای دو تا 
دایره ی کوچ، خرج الکی بکند چشم مادر سورمه ای شد که از حاشیه ی روسری زن ایل مانده بود."
شانه را می کوبد روی الوار که پایین می افتد و صدای افتادنش در سردی اتاق 
می پیچد. صدای پدر امتداد صدای شانه را خط می کشد:"حواست کجاست دختر؟... باز رفتی تو هپروت؟... به کارت برس."
سر بر می گرداند طرف چارچوب در که اندازه ی هیکل لاغر و ریز پدر از  روشنایی اس کسر شده و آهستهو شاید ترسیده می گوید:"بد نمی شد اگر آبی فیروزه ای 
می گرفتی..."
پدر انگار امروز از دنده ی چپ بلند نشده که عصبانی نمی شود و عادی می گوید :
" آبی که با آبی فرق نداره، همین خیلی هم خوبه."
" ولی آسمان که مثل این نیست..." کمی از نخ را بلند می کندو به پدر نشان می دهد.
پدر که کم کم ظرفیت مهربانی اش دارد سرر یرز می کند بی حوصله و بی توجه به چشمان منتظر دخترش می گوید:" این باید تا عروسی پسر "قربون" آماده بشه، دست بجنبان". و دوباره روشنایی قاب در را پس می دهد و می رود.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

یک روز صبحِ تابستان هم در حیاط از خواب افتاده بودم باید بلند می ­شدم و برای قالیبافی می ­رفتم . همینطور در حالِ خلسه بودم که احساس کردم نسیمِ خُنکی آمد و بر من وزید ، احساس خوشایندی به من دست داد ولی با خودم گفتم : چرا این نسیم فقط پاهایم را نوازش کرد و خُنکای آن بر بدنم نخورد ؟ تازه متوجّه شدم ، نسیم نبوده ، باران بوده است !  
وقتی برادرم هم تعطیل شد قرار شد او هم بیاید با ما کار کند ، پدر و مادرم با صاحبکار طیّ کردند که مزدِ من ، روزِ چهل ریال ( چهار تومان ) باشد و مُزدِ برادرم هر روز شصت ریال ( شش تومان ) .  
ما در قالیبافی با رنگها و ابزار و اصطلاحاتِ مختلف آشنا می­ شدیم ، سبز ، لاکی ، سُرمه­ ای ،نخودی ، تُخماشی / تخم ماشی ، ... نقشه ­خوانی ، گُلچین ، جاخود ، پیشرفت ، پیشامد ، تار ، پود ، سِپود ، تون ، القاج ، القاج ­کش ، آرا ، دارِ قالی ، پرداخت ، دَفَه ، قلّاب و ... .
در همین ایّام بود که من یک مداد رنگی « آبی روشن » داشتم و با آن نقّاشی می ­کشیدم ، بعد یک مداد رنگی « زرد » هم یافتم ، من دو رنگ داشتم و بهتر می ­توانستم نقّاشی بکشم ، به تجربه دریافتم که از ترکیبِ آن دو رنگ ، « رنگِ سبز » هم به دست می­ آید ، پس من با دو مداد رنگه ، سه رنگ داشتم . زرد و آبی را به هم می­ زدم ، سبز می ­شد . من در این سنّ و سال در زمستانها که برف می ­آید و روی کوههای خاکی یا قهوه ­ای می­ نشیند به یادِ آن دورانِ خودم می ­افتم ، احساس می ­کنم ، خـدا هم نقّـاشی می ­کند ، او « برفِ سفید » را بر روی این تپّه ­های « قهوه ­ای یا خاکی » می ­نشاند تا در بهار این تپّه­ ها « سبز » شود !
وقتی دستمان بُریده می ­شد ، مقداری پُرزِ قالی را آتش می­ زدیم و روی زخم می­ گذاشتیم و با آن پانسمان می کردیم .

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

شاپرک از لای در وارد خونه شد و روی مهتابی نشست .از اون بالا چشمش افتاد به زمین و چندین گل زیبا دید که انگار روی زمین پهن شده بودند. گلها انقدر قشنگ بودند که شاپرک با خودش فکر کرد تا حالا تو هیچ باغی گلهای به این قشنگی ندیده . گلهایی که شاپرک روی زمین دید هر گلبرگشون به یه رنگ بود . نارنجی ، نیلی ، بنفش ، آبی ، قرمز ، صورتی و ...

شاپرک انقدر ذوق کرده بود که دیگه از حضور آدمهای توی خونه نمی ترسید . چندین بار سعی کرد بره و روی گلها بشینه اما هر دفعه یکی جیغ می زد و شاپرک از نیمه راه برمی گشت .

طفلکی از دست این جیغ جیغو ها مجبور شد تا آخر شب رو مهتابی بشینه و منتظر بشه تا اهل خونه بخوابن . کم کم عقربه ساعت تکون خورد و رفت روی ساعت ده و همه به رختخوابشون رفتن. و انتظار شاپرک تموم شد

شاپرک آروم صدا زد سلام . ببخشید شما هنوز بیدارید ؟ مهمون نمی خواهید؟

گلها به شاپرک لبخند زدن . شاپرک با تمام سرعت از اون بالا شیرجه زد روی زمین و روی اولین گل نشست . شاپرک می خواست بوی عطر گل رو با تموم وجودش استشمام کنه اما با اولین نفس ،چنان بوی بدی به مشامش رسید که حالش بد شد . شاپرک به سرعت از جاش بلند شد و روی گل بعدی نشست .اما اون گل هم همینطور بوی بدی می داد . شاپرک روش نمی شد به گلها حرفی بزنه اما تحمل بوی بد گلها رو هم نداشت .

گلها که خودشون همه چیزو می دونستند از شاپرک عذر خواهی کردن و به شاپرک  گفتند ما گلهای فرش هستیم و همیشه زیر پای آدمها قرار داریم . ما به خونه ی آدما خیلی صفا و زیبایی می بخشیم ولی بعضی از آدما فقط بوی بد پاها و جوراباشونو به ما منتقل می کنن. مثل همین نیما که پسر این خانواده است .

 خودمون بارها و بارها دیدیم که مامان و باباش بهش نصیحت می کنن پاهاشو بیشتر بشوره و جوراباشو عوض کنه اما کو گوش شنوا؟

شاپرک دلش برای گلهای قالی سوخت و تو راه برگشت در گوش نیما گفت حیف این گلهای قالی !


داستان از انسیه نوش آبادی

  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

باران بند آمده بود و ابرها کم‌کم داشتند از دور و بر خورشید کنار می‌رفتند. بالای تپه‌ی روستا، رنگین‌کمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِک‌چِک آب شنیده می‌شد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نم‌دار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگین‌کمان را نگاه کردم. داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…

- «گُلی! حواست کجاست؟»

مامان داشت من را صدا می‌زد. اسمم گلْ‌بهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کرده‌اند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبه‌اند که به من می‌گویند گل‌بهار.

به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه‌[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگ‌ها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمه‌ای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»

گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»

مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»

با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»

مامان از سرجایش بلند ‌شد و به طرف من ‌آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]‌ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»

بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رج‌ها و غر زدن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

حاج حبیب کلاه نمدی‌اش را روی سر جابجا کرد و دست‌های زمختش را گذاشت روی شانه‌های بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.

حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپ‌های گل انداخته‌اش ایستاد جلوی حاجی و دست بی‌بی را که روی دسته‌ی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسری‌هایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بی‌بی... همه خوشحال بودند

مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همه‌ی شان را ثبت کرد.

حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بی‌بی که داشت می‌خندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشم‌هایش را گرفت.

حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟

و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟

مصطفی کمی به حاجی نزدیک‌تر شد: هیچی می‌خواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالی‌ها رو براش ببریم.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تپ، تپ، تپ...
چقدر این صدا را دوست داشت. صدای کوبیده شدن شانه بر رج‌های قالی دلش را تکان می‌داد.
این، یعنی یک رج دیگر هم بافته شد.صدیقه نگاهی به دستهای ننه آسیه کرد که لابه‌لای تارها می‌رفت و می‌آمد؛ آن‌قدر سریع که انگار تارها به انگشتانش چسبیده‌اند و همراه با آنها می‌رقصند. می‌دانست که ننه دیگر تاب ندارد و می‌خواهد هر چه زودتر قالی را تمام کند و بفروشد و با پولش به پابوسی آقا برود و دینش را ادا کند.
همه می‌دانستند صدیقه تنها بچه ننه آسیه است که برایش مانده. از هشت بچه‌ای که ننه آسیه به دنیا آورده بود، تنها این یک دختر برایش مانده بود. ننه آسیه همان‌طور که پشت دار قالی بود، به گذشته‌ها می‌رفت. یادش می‌آمد که حکیم با دیدن نوزاد نگاهش را به زمین دوخت و گفت: این دختر هم نمی‌مونه.
نوزاد مثل کوره آتش می‌سوخت؛ مثل بچه‌های قبلی که فقط چند ماه عمرشان به دنیا بود. دلش خالی شد. چهره شوهرش که غم‌های عالم توی دلش نشسته بود؛ قلبش را بیشتر به درد می‌آورد. همان موقع بود که رو به قبله نشست و امام هشتم را قسم داد و نذر کرد تا وقتی پول دستش آمد، به زیارتش برود و برای کبوترهای گنبد طلایی‌اش دانه بپاشد.این‌جا که می‌رسید، دلش می‌لرزید. هر پولی که درآورده بود یکی از چاله‌های زندگی را پر کرده بود، ولی این‌بار که پای قالی نشسته بود، قالی را به امام رضا(ع) پیشکش کرده بود و با دل و جان می‌نشست و می‌بافت. پای قالی، دلش پر می‌کشید طرف حرم آقا. قطره‌های اشکش لابه‌لای تار و پود قالی می‌نشست و زیر لب روضه‌ای که از دل بیقرارش بیرون می‌ریخت، می‌خواند.


نویسنده ناشناس/ برگرفته از وبلاگ غریب طوس

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چندمین جایی است که آمده ام. مرد چشم از من برنمی دارد.سرم را پایین می اندازم.

- مجردی؟

- بله.

- مشکل مالی داری؟

- بله.

- پدر ،مادر داری؟

- پدرم از دنیا رفته، منم و مادرم.

- خب، فرمت را پر کن ؛ من اینجا سرم خیلی شلوغه؛ یه دختر زبر و زرنگ می خوام که کمکم باشه. از بابت حقوق خیالت راحت باشه، تو و مادرت رو تأمین می کنم...می خوام فقط همکار نباشیم؛ عین دو تا دوست باشیم. هر مشکلی داشتی فقط به خودم بگو. نظرت چیه؟

خودکار از دستم می افتد. لبخندی گوشۀ لبش می نشیند، به طرفم می آید، دستم را می گیرد و خودکار را در دستم می گذارد.گر می گیرم، دستم را می کشم و به سرعت از دفتر بیرون می روم....

فضای خانه آرامم می کند. اشکهایم را پاک می کنم. به طرف حوض می روم و آبی به صورتم می زنم.مامان سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: چی شد مادر ، بالاخره کار پیدا کردی؟ لبخند می زنم و با اطمینان می گویم : آره مامان.

- حالا می روی تو زیرزمین چرا؟

- دنبال دار قالی...


برگرفته از وبلاگ بهار را باور کن ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.

همیشه به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.

شتابان به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست  ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت  به گل های قالی خیره شد. معلوم نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.

اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.

سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :

-  پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم  ،  بلاخره تمومش کردی.


داستان از محمد حسن ابوحمزه

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزی حاکم عادلی به نزد حکیم دانایی می آید و از او می پرسد : حکیم من چگونه می توانم بر ملتی که از اقوام و مذاهب مختلف تشکیل شده حکم رانی کنم و رفتارم به گونه ای باشد که بتوانم همه آنها را راضی نگه دارم ، حکیم در جواب می گوید : از نقش و نگارهای روی قالی هایی که هر روز روی آنها رفت و آمد می کنی بیاموز ، حاکم: نقش و نگار قالی های زیر پایم ، حکیم : بله ،.. همان قالی هایی که بی تفاوت هر روز روی آنها راه میروی اما مِن بعد از این در نظرت ارزشمند و مهم خواهند بود. حاکم : چگونه؟ ، حکیم : بگذار برایت توضیح دهم تا درک کنی بر روی چه چیز ارزشمندی راه میروی که جواب سوال تو را نیز می دهد.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۰۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تو خوبــی تو راست میگویی

یه مدت میشه که این جمله افتاده تو دهنم،بعـد از هر جمله طرف این رو در جواب میگم حالا چه با ربط چه بی ربط؛داشتم برگ های پایان نامه رو ورق میزدم که مادرم گفت: واسه سحری قورمه سبزی درست کنم؟؟ گفتم:آری تو خــوبی تو راست میـــگویی..که دیدم ناغافل دستان مبارک مجید با گردن غازم اصابت کرد وگفت:درست صحبت کن بلند شو برو بشین درست رو بخون پس فردا که داور خارجی ازت سوال بپرسه وبلد نباشی حالاست که پت پت کنی...

سرم رو به نشانه تایید اونم فیلسوفانه تکون دادم هرچند  هنوز جمله اش رو نتونسته بودم هضم کنم «بلندشو برو بشین»وآروم گفتم تو خــوبی تو راست میگویی..

مجید  که رفت من بودم ومادرم زنگ به صدا در اومد...

کیــستی ای کوبنده ی در؟؟؟

...

بفــرمایید!!!

کی بود مادر؟؟

خواستگــار...

کی؟؟؟

میگم خواستگــآر بخــدا دروغم چیه دهن روزه؟؟!!

خاک به سرم اینجا بهم ریخته یعنی چی مردم چه بی فرهنگن سرشون رو میندازن پایین ومیان خواستگاری؟؟ ومادرم سریع درحال مرتب کردن بود که گفتم مادر من خواستگـار واسه فرش اومده یجورایی دلال قالی هستند..

  • ۲ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۱۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات