میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بچه قالی باف» ثبت شده است

دختر قالی

عطر تمام خاطراتش آن حوالی ماند
وقتی که رد لحظه هایش روی قالی ماند
انگشت های خسته و خونین نفهمیدند
حسی که در آیینه ی آشفته حالی ماند
با شانه روی آرزو هایش که می کوبید
مثل کویری ابتدای خشکسالی ماند
در کوچه می پیچید آواز غریب او
بغض گلوگیری که درآن خسته بالی ماند
گل ها میان دامن او سبز تر بودند
درحسرت دستان دختر، فصل شالی ماند
با هرم داغ چله ها آمیزش هر رنگ
مهمان شهر بوسه،آغوشی خیالی ماند
تا آرزوها روی قالی خاک می خوردند
بر سینه ی این باغ، داغ سیب کالی ماند
هر تار مویش را به پود غم گره می زد
وقتی تمام خاطراتش آن حوالی ماند...


شاعر زهرا رسول زاده

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
تقدیم به تمام دختران قالی باف سرزمینم


متن ارسالی کاربران: کرمی


تقدیم به خواهرم و تمام دختران قالی باف سرزمینم 

بزن جا خود زدم دوتا ول ابریشم آبی پیش آمد عنابی پیشرفت با مشکی کور کن همیشه از کناره کناره می گرفتم در حاشیه ماندن غذابم می داد تو اما ماندی تو بودی روز به روز رج به رج گره به گره نقش بود و نقش رنگ بود و رنگ از کناره تا حاشیه را با چه ذوقی نقش می زدی رسیدن به زمینه شادت می کرد طراوت دستانت را به لطافت گلها دادی و فروغ چشمانت را به نقش ها سپردی چشمانت آنقدر در تار و پود گره خورده اند که تار می شوند بچه که بودیم به برق نگاهت حسودی می کردم

مهرداد مولایی

  • ۱ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
اتاق چوبی از احساس زندگی خالی

اتاق چوبی از احساس زندگی خالی
نه حس گریه ـ گلایه، نه حس خوشحالی
اتاق بی‌در و پیکر که دار قالی را
گرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالی
و دختری بی‌لبخند، صبح رو به پدر
ـ سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالی
پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصی
پدر نتیجة شغل شریف حم‍ّالی!
پدر علیل و زمین‌گیر، دخترک اما
پرنده می‌بافد پا به پای بی‌بالی
برای وا شدن بخت دخترانة خود
گره زده است دلش را به ریشة قالی
و گاه می‌اندیشد به آفرینش و جبر
به این‌که خلقت انسان ندارد اشکالی!
به عشق زودرسی که سیاست فقر است
ـ به پوچیِ همة طبل‌های توخالی ـ
به لُ‍کنتی که دارد زبان کودکی‌اش
به «دوستت می‌دانم» به «دوستم دالی»
به زخم کهنه سرما، به سرفه‌های خشک
به لکه‌های خون روی صورت قالی
.
دو روز مانده به آغاز حس آرامش
دو روز مانده از این رنگ‌های جنجالی
دو روز مانده به این بخت بی‌دلیل، اما
کنار گورستان جای زندگی خالی!
شعر از محمد علی پورشیخعلی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
دخترک غزل باف

دخترک غزل بافی شده ام 
گره افتاده میان کلاف اشعارم
چگونه باز کنم گره های یادی که مونس تنهایی من است
و چگونه ببافم شعری که خالی از گره های یاد تو باشد
تمام شب رج به رج .......خیال در خیال ترا میبافم
دستان گل و ترنج را به کمک گرفتم
عشق تار میزند... هزاردستان میخواند و من میبافم
ضربه های محکم تارِعشق بر پودِ اندیشه ام
ذره ذره یادت قالی میشود
میزنم شیرازه اش را با درد و همه عشق
با الماس های اشک
و نقشه اش نقشه چشمان تو
فرشی می بافم شاعرانه
دیوارکوب دل.
گره به گره.......خیال در خیال ..........نقش به نقش 
با تارهای ابریشمین و رنگی خیالم، تو را می بافم
سحر نزدیک است منم و غزلی بافته شده
نقشه چشمت افتاده میان اشعارم، با هزاران گره از تارِ عشق بر پود اندیشه ام
عشقت گل داده روی دار دلم
ترا بافته ام ...باور کن!
صبور..ش/94
شعری زیبا ارسالی از خانم نازی صالحی (صبور) | با تشکر ویژه از ایشون

  • ۲ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختران قالی باف

دختران ِ تکیده ی قالی باف
خَمیده بر
تاروپودی هنرمندانه ،
گره می زنند
نخ ِ عشق را
به بافته شان ،
با 
سرانگشت های ِ مردانه .
می گذارند
سربر دارِ قالی ِ خود،
شانه ها شان
به سجده درمی آید.
دَمی اگر
گوش بسپارید،
آهی ازسینه شان
هم برنمی آید.
دختران ِ تکیده ی قالی باف
نقش می زنند
رنگ به رنگ،
گُل های قالی را،
درصفوف ِ رَج هایی
با ثبات و پاینده .
دل به بافته شان
می سِپُرند
باهزاران اُمید
به آینده.
شعر از کبری حقی

  • ۳ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دس و پنجت دطلا دختر قالی‌باف 
عمرجونت بی‌بلا دختر قالی‌باف
می‌بافی نقش و گل و گلال و ماهی 
یکی سرخ یکی بنوش یکی حنایی
تورکرکیت جاونه ق دس و پنج
خین پنجت هوشک بیه وقه کلنجت
 کوک کوگل میزنه دنقش قالی
 تورپاسوداگروق دس هالیت
می‌بافی نقش ب ایی سوارتلمیت
 شون می‌کی زلفش وادم کرکیت
شعر از غلامرضا سبز علی | شماره 5 و 6 دوماهنامه طره
 ترجمۀ فارسی
دست و پنجۀ دختر قالی‌باف از طلا
عمر و جونت بی‌بلا دختر قالی‌باف
می‌بافی نقش گل و رودخانه و ماهی
یکیش سرخ و یکی بنفش و یکی حنایی
جای کرکیت جاش مانده به دست و پنجۀ تو
خونت خشک شده به کلنجت
کبک کوه می‌چرخه توی نقش فرشت
فقط به نفع سوداگران و تو دستت خالی
می‌بافی نقش عروس سوار اسب
شانه می‌زنی زلفش رو با سر کرکیت 

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

یک روز صبحِ تابستان هم در حیاط از خواب افتاده بودم باید بلند می ­شدم و برای قالیبافی می ­رفتم . همینطور در حالِ خلسه بودم که احساس کردم نسیمِ خُنکی آمد و بر من وزید ، احساس خوشایندی به من دست داد ولی با خودم گفتم : چرا این نسیم فقط پاهایم را نوازش کرد و خُنکای آن بر بدنم نخورد ؟ تازه متوجّه شدم ، نسیم نبوده ، باران بوده است !  
وقتی برادرم هم تعطیل شد قرار شد او هم بیاید با ما کار کند ، پدر و مادرم با صاحبکار طیّ کردند که مزدِ من ، روزِ چهل ریال ( چهار تومان ) باشد و مُزدِ برادرم هر روز شصت ریال ( شش تومان ) .  
ما در قالیبافی با رنگها و ابزار و اصطلاحاتِ مختلف آشنا می­ شدیم ، سبز ، لاکی ، سُرمه­ ای ،نخودی ، تُخماشی / تخم ماشی ، ... نقشه ­خوانی ، گُلچین ، جاخود ، پیشرفت ، پیشامد ، تار ، پود ، سِپود ، تون ، القاج ، القاج ­کش ، آرا ، دارِ قالی ، پرداخت ، دَفَه ، قلّاب و ... .
در همین ایّام بود که من یک مداد رنگی « آبی روشن » داشتم و با آن نقّاشی می ­کشیدم ، بعد یک مداد رنگی « زرد » هم یافتم ، من دو رنگ داشتم و بهتر می ­توانستم نقّاشی بکشم ، به تجربه دریافتم که از ترکیبِ آن دو رنگ ، « رنگِ سبز » هم به دست می­ آید ، پس من با دو مداد رنگه ، سه رنگ داشتم . زرد و آبی را به هم می­ زدم ، سبز می ­شد . من در این سنّ و سال در زمستانها که برف می ­آید و روی کوههای خاکی یا قهوه ­ای می­ نشیند به یادِ آن دورانِ خودم می ­افتم ، احساس می ­کنم ، خـدا هم نقّـاشی می ­کند ، او « برفِ سفید » را بر روی این تپّه ­های « قهوه ­ای یا خاکی » می ­نشاند تا در بهار این تپّه­ ها « سبز » شود !
وقتی دستمان بُریده می ­شد ، مقداری پُرزِ قالی را آتش می­ زدیم و روی زخم می­ گذاشتیم و با آن پانسمان می کردیم .

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختر قالی سرخ

دخترک از شوق سرشار 
دخترک از عشق لبریز
همه ناز 
همه راز 
در هر نوازش باد می زند یک لبخند 
در دلش هست ، غوغای بهار 
دستش روی فرش سرخ 
می رقصد 
نخ آبی 
نخ سرخ
نخ نیلی 
نخ سبز
گره دیگر 
می زند گره دیگر 
نقش و تصویر گلی 
می شود روی قالی سرخ نقش 
انقریب به فرجام رسد 
قالی سرخ 
دخترک آشفته پریشان
آخرین دست نوازش
آخرین نگاه عاشق 
می بردندش فردا 
به بازار تماشا 
به فروش
همه درد 
همه شب 
دخترک تنها نشسته به غروب
بغض در راه گلو 
اشک در حلقه چشم 
آه .. باز من به یاد تو همه شوق 
همه شور 
همه عشق 
همه راز 


شعر از علی برادران راد

  • ۳ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۳۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بر تار های دار
چشم دوخته اند
بچه های قالی باف
مشق شب
از یاد پنجه های هاشور خورده
پرواز میکند
شاید برای مروارید نگاهشان
تور می بافند


شعر از حمید رضا اقبال دوست


  • ۱ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختر قالی باف گل های باغ آرزوهــــــــــــــایـش را
بر تار و پود قالی گره میزد و با خــــــــــــــــون دلی
که از انگشتانـــــــــــش جاری میشد آنرا رنــگ میزد
و هر از گاهــــــــی از پشت پنجــــــــــــره انتظار،
افقهــای  منتهی به دیــــــوار را به نظاره می نشست ...
شعر از علی شهلوی / وبلاگ خاطرات زرد

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۳۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات