میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

1. خدایا اگه ازت غافل شدم ، خبرم کن ....

2. اولین باری که دلم خواست گره بزنم یادم نیست ... فقط خوب یادمه یه ساله پیش وقتی تنگی دلم امونم رو بریده بود و اون قدر تنگ شده بود که جای هیچ چی نبود یه چیزی توی ذهنم گفت : گره بزن ... بباف.

و یادم هست وقتی توی اون غروب تیر برای اولین بار گره زدم چه آرامش عجیبی وجودم رو پر کرد ... حس می کردم با هر گره قسمتی از غمم رو به دارم وصله می کنم و با کشتن غم، آرامش رو دوباره بر می گردونم ...

و باز یادم هست هر وقت غم سراغم می اومد در مقابل دار می شستم تا دوباره غمم رو گره بزنم و آرامشم رو برگردونم ...

و یه سال بعد از این کشف بزرگ ، وقتی داشتم چاقوی قالی بافی ام رو تیز می کردم همانطور که چاقو رو  روی چاقو تیزکن می کشیدم به این فکر می کردم که :

3. با چاقوی قالی بافی هم می شه آدم کشت؟؟؟

4.نمی دونم چرا چند وقته همش دارم به مردن و کشتن فکر می کنم !!! این روزها خیلی ناآرومم ...

5. توی همچی فکری بودم که حس کردم انگشت وسط دست چپم می سوزه. حس درستی بود . درست جای شکست بند اول انگشتم از خونم قرمز شده بود. می سوخت .... یه سوزش عجیب. با انگشتای دست راستم انگشت سوخته رو فشار دادم .... اون قدر اینکار رو کردم که حس کردم دارم از حال می رم ... دراز کشیدم و اون وقت دوباره به اون جمله فکر کردم اما ... این بار یه جمله ی سوالی و نامفهوم نبود ... یه جمله ی ساده ی خبری بود .... با خودم تکرار کرد :

6. با چاقوی قالی بافی می شه آدم کشت ....

7. و بعد به دارم ... به ارامش از دست رفته ام و به خودم فکر کردم ... و فهمیدم که با چاقوی قالی بافی میشه هم ادم ،هم غم رو کشت ...

8. و حالا دارم ، همین حالا دارم به این فکر می کنم که اصلا چرا ، چرا اینا رو اینجا نوشتم ...

9. قبل رفتن بذار یه چیز بگم:

10. خدایا می دونم .... من گناهکارم .... اما می دونم ... گناه من با همه ی بزرگیش از کرم تو کوچیک تره ... منو می بخشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

11.


از وبلاگ هم کیش من

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زندگی مثل بافتن یک فــرش پر نفش و نگارست و هر روزش به یک گره ای میماند که  سه نخ صبح و ظهر و شب عمود شده بر یک دار بزرگ را بهم گره میزند. و ما به وسیله گذران عمـر آنها را بهم پیوند زده یک روز زندگی  میـخوانیم و در آخر با شـانه قالیبافی گره ها را محکم می کنیم و به ردیف دیگر رفته و آنرا روزی دیگر می نامیم.

 پـس اگر امروز از هر گــره ای که میزنی لذت نبری و برای لذت بردن از زندگی منتظر باشی تا یکروز بافتن قالی ات تمام شود آنروز دیر یا زود خواهد رسید ولی تو هرگز فرصت لذت بردن از زندگی را نخواهی یافت زیرا که قالی بافته شده را بلافاصله از دار قالی پایین کشیده و بیرون خواهند برد و تو دیگر هرگز آنرا نخواهی دید و آنگاه با خودت می اندیشی که آیا به راســتی این دار قالی بود یا دار فـانـی ؟

شاید اگر قبل از تجربه باور میکردیم که قالی زندگی را فقط یکبار میتوان بافت آنرا زیباتر  می بافتیم.

شاید اگر باور می کردیم که قـالی زندگی امروز ما بر کف دالانهای تاریخ فــردا انداخته خواهد شد تا آیندگان بر روی آن قدم بـزنـند آنرا محکمتر می بافتیم.

شاید اگر باور میکردیم که گره های صبح و ظهر و شب زندگی امروزمان را در موزه تاریخ فردا به نمایش خواهند گذاشت هنرمندانه تر می بافتیم.

چــه حـقـیـقـت ســاده ای ســت کـه یکـبار بیـشـتـر زنــدگی نخــواهیـم کـرد.

و چه مشکل پیچیده ایست که چنین حقیقتی را هر چند که مـیـپـذیـریـم ولی نادیده  میگیریم.

کلام خداست که می فرماید:

انسان در این دنیای جسمی و مادی مثل بادی است که یکبار می وزد و دیگر به اینجا بر نمی گردد.


از وبلاگ سرزمین مادری

  • ۲ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

الهی !!!!

خدای تنهاییِ من......

چه بسا هر گره ای که در کار من می اندازی

همچون گره های قالی باشد که با آنها برای

سرنوشتم نقشی زیبا بیافرینی

آمین.......


از وبلاگ فریاد دل سکوت است

  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

افسانه ای در باره قالی ترکمن ( در مورد اینکه ترکمن ها چگونه به اسلام روی آوردند )

بین مردم ترکمن افسانه ای هست در باره اینکه زنی سالخورده، قبیله خود را از هلاکت نجات داده است.
در نزدیکی شهر مرو، در منطقه ای صحرایی، طایفه ای کوچک با چهارصد خانوار زندگی می کرده اند. روزی از روزها این شایعه در همه جا پیچید که لشکر بزرگ خلیفه سوم از طریق این روستا به سوی مرو در حرکت است و مردم این روستا اولین مانع بر سر راه آنهاست. مردهای این طایفه با ریش سفیدان قبیله به مشورت نشستند که: چه باید کرد؟
یکی گفت: باید بچه ها، زنها و پیرمردها را به عمق صحرا بفرستیم و خودمان باید تا آخرین قطره خون، با دشمنان بجنگیم.
دیگری گفت: اما تعداد ما در مقابل لشکر امیر خیلی کم است.
و برخی هم گفتند: بهتر آنست که زمین خود را ترک و به دل صحرا بزنیم.
یکی از ریش سفیدان گفت: این کار درستی نیست. اگر وطن نابود شود، به مانند آنست که ماه و خورشید هم نابود شده!
در این لحظه، زنی سپید موی و سالخورده که در آن مجلس نشسته بود، گفت: «شما به جنگ با خلیفه نروید! می خواهم خودم تنها پیش بروم!»
مردها از حرفهای او تعجب کردند ولی گذاشتند تا حرفهایش را بزند. مگر نمی گویند که نزد خدا کار خیر از هزار حرف بالاتر است. زن سالخورده کوشید ریش سفیدان را با حرفهای خود متقاعد سازد. اما ریش سفیدان با سکوتی سنگین، به حرفهای زن گوش داده و چیزی به او نگفتند.
زن رفت. ریش سفیدان بعد از رفتن زن، مجلس خود را ادامه دادند. یکی از آنان گفت: « تا زمانی که نفس می کشیم، زنده ایم و امید در ما زنده است.»
در پایان جلسه، ریش سفیدان تصمیم گرفتند که منادی هایی به شهرها و روستاهای اطراف بفرستند و از همسایگان درخواست کمک نمایند.
آن زن سالخورده به خانه خود برگشت و جلوی دار قالی نشست و بافتن قالی را که چند سالی بود که بافت آن به طول کشیده بود،‌ ادامه داد.

  • ۳ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل سرخی شکفته توی این قالی

یه ورش سبز و کبود اون ورش آبی

می شینم و می بافم همچین و همچون گل قالی

خوب و عالی توی این صحرا

می بافم دونه به دونه تک و تنها توی این سرما

قالیمو بردن، گلمو چیدن، گل قالیم کو آخ اونو دزدیدن

رو گلم پا می ذاره سگ پشمالو

ریشه هاشو می کشه گربه پررو

می شینم و می بافم یک گل دیگه واسه مادر که دیگه خسته س

دوتا چشماش پر آبه رنگ خوابه هردوتاش بسته س

رو کوها برفه همه خوابیدن گل قالیم کو آخ اونو دزدیدن


از وبلاگ من و راشا تمشکی

  • ۲ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دلم تنگ شده برای دار قالی

برای گلهای قشنگی که همیشه حسرتش توی دلم مون بود که تا کی ...

دلم تنگ شده برای شفتالویی که به مناسبت رسیدن به نیمه قالی مامان خرید

دلم برای جنگ و دعواهای بچه گانه کارگاه قالی تنگ شده

دلم برای تاروپودی که تا بالا می امد جانم بالا می اومد ...

برای چرت 10 دقیقه ای که تمام خستگی یک شیفت کار و قالی بافتن رو از تن بیرون می کرد ...

برای دیدن پرین و فوتبال لیستها آخر کار ...

برای گریه های روی دار قالی ..

برای امیدی که داشتم دلم تنگ شده

امیدی که آخر قالی باف نمی مانم درس می خوانم و راحت می شوم ...

الان درس خواندم و مدرک گرفتم و قالی رو کنار گذاشتم و پشت میز نشین شدم

اما با دنیایی استرس و توجیه و .... دست و پنچه نرم می کنم

دلم لک زده برای راحتی قالی بافتن


نوشته طیبه ایزانلو / وبلاگ مالیات هستی

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

باران بند آمده بود و ابرها کم‌کم داشتند از دور و بر خورشید کنار می‌رفتند. بالای تپه‌ی روستا، رنگین‌کمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِک‌چِک آب شنیده می‌شد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نم‌دار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگین‌کمان را نگاه کردم. داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…

- «گُلی! حواست کجاست؟»

مامان داشت من را صدا می‌زد. اسمم گلْ‌بهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کرده‌اند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبه‌اند که به من می‌گویند گل‌بهار.

به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه‌[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگ‌ها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمه‌ای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»

گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»

مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»

با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»

مامان از سرجایش بلند ‌شد و به طرف من ‌آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]‌ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»

بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رج‌ها و غر زدن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزجمعه باز فرصتی دست دادتا دوباره سری به روستا بزنم..ودرمیان همه چیزهای دوست داشتنی آنجا٬شاید بیش از هر چیز دیگر این دار قالی مادر بود که مرا مجذوب خود کرد..تازه فهمیدم که چرا مادر با وجود مخالفت ما این همه اصرار داشت که دار قالی در خانه اش سرپابماند.. برای اووبسیاری همچون او٬قالی یک دلبستگی است٬یک عشق است.

و استواری و قد کشیدن آن شاید٬برای آنها نماد زندگی است


  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

حاج حبیب کلاه نمدی‌اش را روی سر جابجا کرد و دست‌های زمختش را گذاشت روی شانه‌های بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.

حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپ‌های گل انداخته‌اش ایستاد جلوی حاجی و دست بی‌بی را که روی دسته‌ی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسری‌هایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بی‌بی... همه خوشحال بودند

مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همه‌ی شان را ثبت کرد.

حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بی‌بی که داشت می‌خندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشم‌هایش را گرفت.

حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟

و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟

مصطفی کمی به حاجی نزدیک‌تر شد: هیچی می‌خواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالی‌ها رو براش ببریم.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

۵ سالم که بود من و دایه ام خدا بیامرزدش ننه گلزار فرنگی که یک پیرزن زنده دل کرد بود با هم تو خونه تنها میموندیم و من هم به اکتشاف در باره ناشناخته ها میپرداختم

یکیشون  کبریت بود.

ننه گلزار معمولا تو چرت بود و اونوقتها از داروخونه براش تریاک میگرفتند و اگر یادم باشه میخورد.

خلاصه اون در حال چرت بود و من هم رفتم آشپزخونه و کبریت رو آوردم و گوشه یه فرش نشستم تا برای خودم کشفیات انجام بدم خلاصه کبریت رو کشیدم و روشن شد و کلی کیف کردم . دستم داشت میسوخت که ولش کردم دیدم هنوز روشنه ردش کردم زیر فرش و به سلامتی قدر یه نلبکی فرش و ریشه هاش زرد شد .

تازه شب هم هنرم رو به مامان نشون دادم. طفلکی مامان چقدر غصه خورد. اون فرش رو باباش براش خریده بود.

اون فرش تو خونه ما بود تا من ازدواج کردم. میخواستن بفروشنش و برام یه جفت فرش بخرن قبول نکردم و همون رو آوردم.

چند سال قبل برای تز فوق لیسانس باید ۷۰۰ تومن به دانشگاه آزاد میدادم که کفگیر خورده بود به ته دیگ و مجبور بودم بفروشمش

مامان خبر دار شد و مامان خریدش.هنوز اونجاست و میریم و بعد از ظهر ها با مامان و بابا روش میشینیم و چای میخوریم.....


نوشته مرجان کشاورزی از وبلاگ خاطرات کودکی

  • ۲ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۴۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات