کلبه ای بود که از خاطر ابنا بشر خالی بود
و من آنجا
زیر ته مانده ی پستوی عدم
می دیدم
که وجودی به تنفر همه از غایت خویش
آب در هاون هستی می کوفت
ذهنش از مزه ی انگور، سیاه
معده اش شایبه ی گندم داشت
(چوبقابی) پشت یک آینه آویخته بود
(دار قالی) ، نامی
کوژ و نمناک و نمور
رج میزدش هر لحظه به انگشت قضا
نقشه ای بود که بر ساحت ما ریخته بود
دلش افشان ز تراویدن خویش
گره ای بود که بر هر گره آمیخته بود
هوس از پشت هنر می سرید
رج به قالی می زد
قصه اش را می بافت!!
تنهایی
تیزی ه آن گره ی کور
بر سبابه ی انگشت سخاوت لغزید
بار هستی کژ شد
و خدا معنا یافت
او همان بود که قالی می بافت
گره اش را جان داد
دار قالی لرزید
نبض ساعت به تپیدن افتاد
گره از ساحت ایمان مرعوب
بافش ثانیه ها رج می خورد
دست شهوت به عدم می چرخاند
نقش برعصمت قالی می خورد
همچنان او می بافت
همچنان او می تاخت
گره ای پشت گره
همه می رقصیدند
همه می گردیدند
و من از گوشه ی پستو دیدم
قامت فرش ازاندام خدا بالا زد!!
انعکاس اثر آینه بود
که به رفتار خدا خط میداد
عاجز از رستن خویش
اینچنین بی خبر از غایت کار
حکم به آغاز رمیدن می داد
همچنان او می بافت
همچنان او می تاخت
قامت دار از آن آینه هم بالازد
وشنیدم سر دار
گره ها می گفتند
((*آنجا را باش !!
او خداییست که خود را می بافت؟؟ !! *))
شعری زیبا از حسین عباسی مود
- ۲ نظر
- ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۹:۱۱