انگار خون توی دستام خشکیده..سر انگشتام با ضرب آهنگ چاقو به دار قالی ذوغ ذوغ میکنه..
بدنم مثل یه شاخه چوب خشکیده ..بدنمو میکشم و یه تکونی بهش میدم..
دنیام شده تار و پودهای دار قالی و نخ های ابریشم قشنگش..ولی با وجود این قشنگیش هم باز عقم میگیره..
همدمم یه چاقوی سرخمه قالیه..
همدمی که بعضی وقتها سهلاً میره رو انگشتم و خون میزنه بیرون..میخوام پا شم ولی یاد صاحب کار می افتم..
تا این نقشه تموم نشه از پول خبری نیست..
یه رج رو تموم می کنم..خون رو انگشتم مونده و خشک شده..بلند میشم و میرم دراز میکشم
بدنمو رو یه لایه حصیر سنگی پهن میکنم..همینشم خستگیمو از تن بدر میکنه
از دور به دار قالی و نرمیش نگاه میکنم..اشک تو چشام حلقه میزنه..
انصاف نیست قالی ابریشمی ببافم و بعدش رو حصیر بخوابم....
انصاف نیست ...........
داستان از لیلا فام (رها نفس)
- ۰ نظر
- ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۰