با تاب آفتاب که بر پرده می سرید
و آنگاه می لمید
چون گربه روی فرش
در دشت فرش پرسه زدم زیر آفتاب
همراه قد کشیدن گلها و ساقه ها
آوازی
از مزارع قالی بلند بود
آواز دختران
از جویبار زمزمه می رست تار و پود
با نغمه می گرفت هر آن ساقه نقش و رنگ
وزشبنم عرق
می خاست عطر حسرت و
آهنگ آرزو
بوی تنور و گندم بریان
بوی سوار عاشق در گرد جاده
بوی رمه
نوای نی و خون شامگاه
آنگاه می نشست صداها
چون ککل صنوبر غمگین
خم
روی بال سبز
آنگاه می گرفت
آواز در گلو
آن گاه می فتاد
گل ساقه
رنگ سراپرده در گره
از دشت پر کشیدم با بال آفتاب
غافل که در گره افتاده
پای من
شعر از سیاوش کسرایی
- ۱ نظر
- ۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۱:۱۳