سراسیمه
به پای عابرین می پیچیدم
فریاد می زدم
گلها را له نکنید
من ومادرم اینهارا با تار و پود جانمان تنیده ایم
و صدای خرد شدن استخوانهای خود را
در پای دار قالی شنیده ایم
ولی آنها مست از باده غرور
می رقصیدند و پایکوبی می کردند
فردا که بیدار شدم
دیدم
خورشید از پشت پنجره به آبیاری گلهای قالی آمده بود
گلها دوباره جان گرفته بودند
دوباره خوابیدم.
شعر از علی در وبلاگ شعر های خام من
- ۰ نظر
- ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۹