چشمهای خسته او بارها
میدود همراه پود و تارها
در فضایی پر ز امید و ز شور
گرم کار خویش، خاموش و صبور
تا برآرد نقشی از سحر حلال
خواب را میراند از پلک خیال
خامهیی سحر آشنا در مشت اوست
طرح و رنگ و نقش در انگشت اوست
داده جان قلاب و تیغش ذوق را
شانه کردن گیسوان شوق را
خون و آتش را به هم آمیخته
طرح از سوی دل خود ریخته
بافته با رشتههای تار جان
چون بهارستان بهاری جاودان
طره سنبل شهید ناز آن
زلف حورا سلسلهپرداز آن
از ملیله داده قاب تازهاش
مخملین زنجیره شیرازهاش
حاشیه گفتی بهشت مشتری است
وان کناره باغی از شعر دری است
تار چنگ زهره در تارش نهان
همچو پروین ریشهاش در آسمان
کرک و ابریشم به نرمی تافته
شاهکاری آسمانی بافته
غنچههایش تازهتر از روح باغ
با بهارش ارغوان چون لاله داغ
بلبلان لببسته اما نغمهزن
نقشها خاموش و گویا در سخن
کرده آن سرپنجه سحرآفرین
پرده را رشگ نگارستان چین
در رگ هر نقش با افسون او
رنگ و آبی میدود از خون او
پیش آن تصویرهای دلپذیر
باغ گل چون نقش بیرنگی حقیر
آبها عمر روان در جویها
چشم دل حیران رنگ و رویها
مرغها افسانه دلدادگی
سروها سرمایه آزادگی
چنگ اسلیمی پر از افشان شده
رود گل را چشمه الحان شده
از خطایی شعله چون آتشکده
در پر پروانهها آتش زده
وان فسونکار هنرور روز و شب
از پی آرایش آن، جان به لب
کرده چون ققنوس جان را شعلهور
تا که از خاکسترش زاید هنر
هرچه تاب گونهاش کمتر شود
آن بهار تازه خرمتر شود
زادن اینجا، ذره ذره مردن است
این شکفتن حاصل پژمردن است
کمکمک از خویش خالی میشود
ذرهذره پشم، قالی میشود
ای بسا روز و شبان کز شوق کار
جوش زد خونش رگش بر روی دار
تار ابریشم رگش را چون گسست
شبنم خون بر گل قالی نشست
محو آن گل گشت و خویش از یاد برد
تا گل نشکفتهاش را باد، برد
آن همه نقش ز جان جوشیدهاش
آبیاری شد به آب دیدهاش
رنج دل با سوز جان دمساز شد
تا ترنجش میوه اعجاز شد
صد فسون در هر رجی در کار زد
خویش را با هر گره، بر دار زد
چونکه آن یک سال هم پایان گرفت
نرمنرمک نقشهایش جان گرفت
رفت چون از روی آن مه آب و تاب
خنده زد در فرش خون و آفتاب
چون برون بردند فرش از خانهاش
خواند با حسرت دل دیوانهاش
ای که بر فرش طرب پا مینهی
پا به خون دیده ما مینهی
گرمی کاشانهات از آتشی است
قالیت خون دل محنتکشی است
هست نقد عمر جانی رنجباف
زانکه گنج توست بیش از این ملاف
شعر از محمدعلی دادور متخلص به فرهاد
- ۱ نظر
- ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۶