اتاق چوبی از احساس زندگی خالی
نه حس گریه ـ گلایه، نه حس خوشحالی
اتاق بیدر و پیکر که دار قالی را
گرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالی
و دختری بیلبخند، صبح رو به پدر
ـ سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالی
پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصی
پدر نتیجة شغل شریف حمّالی!
پدر علیل و زمینگیر، دخترک اما
پرنده میبافد پا به پای بیبالی
برای وا شدن بخت دخترانة خود
گره زده است دلش را به ریشة قالی
و گاه میاندیشد به آفرینش و جبر
به اینکه خلقت انسان ندارد اشکالی!
به عشق زودرسی که سیاست فقر است
ـ به پوچیِ همة طبلهای توخالی ـ
به لُکنتی که دارد زبان کودکیاش
به «دوستت میدانم» به «دوستم دالی»
به زخم کهنه سرما، به سرفههای خشک
به لکههای خون روی صورت قالی
.
دو روز مانده به آغاز حس آرامش
دو روز مانده از این رنگهای جنجالی
دو روز مانده به این بخت بیدلیل، اما
کنار گورستان جای زندگی خالی!
شعر از محمد علی پورشیخعلی
- ۱ نظر
- ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۲