تاملاتی اندر باب فرش شدگی (8)
در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا میخورد.
کاش میتوانستم گره گرهام را از هم بگشایم. کاش فارسی باف بودند این گرهها و امیدی به باز شدنشان. چه کنم که بافنده سرنوشت همه را ترکی گره زده به تار و پودم.
همه چیز را از دست دادهام. اگر فرش ماشینی بودم و اکریلیک و پانصد شانه و اسپرت باز اینقدر نا امید نبودم. امّا چه کنم این اصالت چندین هزار ساله را؟! به قول آن گبه شیرازی:
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی؟
امروز که بازار رفته بودم تا همه چیز را به دلدار بگویم، چه چیزها ندیدم و چه ها که بر من نرفت. فرش خودم را دیدم که به بازار آورده بودند و نرخ یوسف مصری را شکسته بود. چه جواهری در خانه داشتم و قدرش را ندانستم. کجا میتوانم چو اویی پیدا کنم که فاصله میان نهار و چرت بعد از ظهر را با مزه مزه کردن چای تلخ، خبر اقتصادی گوش کند و همه سریالهای آبگوشتی شبکههای محترم سیما را تاب بیاورد؟ ایستادم نگاه کردم که چگونه گلم ز دست برون کرد روزگار مخالف. مرا دید یا ندید نمیدانم که اگر دیده بود... چه خوش خیالم من! چشم چرخاندم توی بازار، فرش تبریزی را دیدم و گفتم به او آنچه که باید. جواب شنیدم:
«من خودم عاشق فرش دیگری هستم.»
دیگر طاقت نیاوردم. زدم از بازار بیرون و خواستم از خدا ای کاش به جای فرش، قلاب ماهیگیری بودم!بر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387