تاملاتی اندر باب فرش شدگی (6)
خیلی که جوان بودم، ناآگاهانه دلم در گروی یک فرش ماشینی بود. آن هم نه یک دل و صد دل که هزار دل.
طبیعتاً خانوادهام مخالف بودند. نمیتوانستند تحمّل کنند یک فرش ماشینی تازه به دوران رسیده که سرتا پایش یک گره اصالت ندارد، وارد خانوادهای شود که از ابتدای خلقت هزار جور ناظر فنی با عینکهای دسته شاخی دهه چهلشان و سر طاس درخشندهشان تک تک بافندهها را از سوراخ سوزن گذراندهاند که مبادا خدای نکرده دو چله را به هم گره بزنند.
بله من از چنین خانوادهای آمدهام. کاملاً اصیل.
از آن اصالتهایی که دیگر کم پیدا میشود. حالا دیگر توی هر شهر میروی، شمال تا جنوب و شرق تا غرب را که بگردی مگر یکی دو خانواده اصیل پیدا کنی.
آبادهایها در شیرازند، تربتیها در مشهد، مراغهایها در تبریز، شهررضاییها در اصفهان و همه ایران در تهران! و اینچنین است که نسل خانوادههای اصیل رو به انقراض نهاده است و باید محیط زیست فکری به حالش بکند وگرنه اصالت که واقعاً درد امروز همه جوامع بشری است و جهان ما اگر اصالت داشت و چند خانواده اصیل، بعید بود به وضع کنونی دچار شود.
برباد رفته است.
کاش اصیلها آن زمان که دستشان میرسید دمار از روزگار غیر اصیلها در میآوردند تا کار به اینجا نمیکشید؛ جایی که اصالت فقط به درد موزهها بخورد.
خود من یک اصیل زادهام. جد بزرگم پازیریک است. (البته ما توی خودمان به او میگوییم هوشنگ). او زمانی که سرزمین آبا و اجدادیاش را به قصد جهانگشایی ترک کرد، یک ساله بود. امّا متاسفانه فقط موفق شد قسمتی از استر آباد و طبرستان را بگیرد و به مرز پر گهر وصله کند که آن هم بعداً معلوم شد اصلاً از قبل جزء مرز پرگهر بوده است. هوشنگ بزرگ از بد حادثه گرفتار سرمای سیبری شد و زنده زنده یخ بست. مرثیه گویان در وصف این مصیبت اعظم سرودهاند:
گالیا سن از هارا سیبری هارا رفتی و گزم کف پایت ولی بوردا چرا
حالا قصدم به رخ کشیدن اصالتم نبود بلکه میخواستم بگویم من از چنین خانوادهای هستم امّا او ...
با این وجود نمیتوانم منکر زیباییاش شوم. معصومیتی شهرستانی در رنگهایش جریان داشت.
بعد از این همه سال یکی دو روز پیش دوباره دیدمش.
عشق اوّل همیشه در ذهن جاودانه میماند. چقدر دلم میخواست باز ببینمش. چه شکسته شده بود و از آن همه رنگ و لعاب و هزار کرشمهای که وقت جوانی داشت جز گرد و غبار میانسالی و اندکی پرز ورپریده و ذرتی شده چیزی باقی نمانده بود. گاه با خودم فکر میکنم من که دائم از این و آن پا میخورم و جوانتر میشوم اصالت بیشتری دارم یا او که...؟!
ما که خودمان را با هر شرایطی وفق میدهیم و پا میخوریم و نوتر میشویم بیمار نیستیم؟ فرش من که بی شک بیمار است.
بر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387