من تو را بافته ام
جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ
با سکوت دل ِ دل نازک خود ، تا سحر نقش زدم و تو را بافته ام ؛ تار و پودت همه از پیلهی یک ابریشم ....
"من تو را بافته ام "
من تو را بافته ام ...
و تو در خیال من "باغ" شدی
باغی از جنس نسیم ... باغی از جنس بلور ...
و تو ای "باغ مینویی" من ! چار و شش ، هشت و دوازده حوضی
توی حوض ات پرگل ؛ گل هشت پر ؛ گل سرخ
رنگ آبت آبی
توی جوی ات ماهی ؛ که رود رقص کنان
تا به هم وصل کند باغ دلت را به دلم !!!
با نگاه ات گل "گلدانی" من افشان شد ؛ در دلم طوفان شد ...
"بید مجنون" شده ام ؛ نقشی میان قابی کیش شدی ؛ مات این "قاب قابی" ... !
تو بگو !!! راست بگو !!!
در "شکارگاه" دلم ؛ من شکار تو شدم یا تو شکار ؟؟؟
که تو را نقش زدم ، لای انبوهی از این نقش و نگار !!!
راستی ! تو زدی ؟؟؟ نقش زدی ؟؟؟
تا که من ، روی "سجاده ای" ات سجده کنم !؟
چشم بذارم روی "قاب قرآنی" ات گریه کنم !؟
تو کجا پر زدی و رفتی سفر ... که دلم سخت گرفت ... !؟
تو بزن ؛ نقش بزن ...
تا من ِ بافنده ؛ گره ها را بزنم
از کلاف رنگین
روی تار ؛ تار به تار ... پود به پود
بروم تا رج بعد ؛ برسانم به فلک
فرش هایی که به دست تو فقط نقش شده ...
حالا من موندم و یک دونه مداد
چند سفید بی خط
آن طرف ، پای یک چوبه دار
سرخ شطرنجی من
خانه هایش خالی
قالی ام بی پایان
من کجا پود شدم ... !!!
تو کجا تار شدی ... !!!
شعر از دوست خوب و عزیزم امین بهپوری
قشنگ بود. نه خیلی قشنگ بود!
واقعاً خدا قوت داره
دست شماهم درد نکته