میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

قالیچه گل قرمز

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۳۵ ق.ظ


ننه گلاب سرفه ای کرد و شیشه شربتش را برداشت و چند قاشق خورد. بعد هم دوباره دراز کشید توی رخت خوابش و خوابید؛ چون اصلاً حالش خوب نبود. گلدانه دختر ننه گلاب از پشت دار قالی قرمزش ننه گلاب را نگاه کرد و غصه اش گرفت. او همین جور قالیچه اش را می بافت و فکر می کرد: اگر ننه گلاب بدتر شود چی؟ اگر دکتر بگوید خوب نمی شود؟ توی همین فکرها بود که یک دفعه در زدند. گلدانه دوید و در را باز کرد. عمو قربان بود. عمو قربان آمد توی اتاق و کنار رختخواب ننه گلاب نشست و گفت: چه طوری ننه گلاب؟ ننه گلاب سرفه ای کرد و یک چیزهایی گفت، اما از بس حالش بد بود، نمی توانست درست حرف بزند.

گلدانه گفت: باید ببرمش مشهد. حالش اصلاً خوب نیست. عمو قربان گفت: من یک دکتر خوب می شناسم، همین فردا با هم می رویم مشهد. گلدانه به قالی گل قرمز نیمه کاله اش نگاه کرد و گفت: قالی ام تمام نشده، اما ننه گلاب مهم تر است. روز بعد گلدانه و عمو قربان و ننه گلاب سوار مینی بوس شدند و راه افتادند به طرف مشهد. همه راه ننه گلاب سرفه می کرد. وقتی مینی بوس رسید به مشهد، عمو قربان یک تاکسی گرفت و ننه گلاب را به مسافر خانه ای نزدیک حرم برد. گنبد طلایی حرم از پنجره مسافرخانه دیده می شد. گلدانه همین که پنجره را باز کرد و چشمش به گنبد طلایی امام رضا(ع) افتاد گریه اش گرفت. اشک هایش یکی یکی مثل دانه های مروارید از روی صورتش پایین می افتاد.
گلدانه به ننه گلاب فکر می کرد. دست هایش را بالا برد به طرف گنبد طلایی حرم و گفت: ننه گلاب را خوب کن آقا! اگر ننه گلاب خوب شود، قالیچه گل قرمزم را که تمام کردم، می آورم توی صحنت پهن می کنم.
عصر گلدانه و عمو قربان ننه گلاب را بردند دکتر. بعد هم بیمارستان. دکتر گفت: حال ننه گلاب اصلاً خوب نیست باید حالا حالاها توی بیمارستان بماند. یک هفته و دو هفته و یک ماه و دو ماه. دو ماهی از آمدن آنان به مشهد می گذشت. ننه گلاب توی بیمارستان بود و گلدانه و عمو قربان توی مسافرخانه. هر روز عصر گلدانه به حرم امام رضا(ع) می رفت و چند ساعتی می نشست و دعا می کرد. بالاخره یک روز وقتی گلدانه و عمو قربان رفتند بیمارستان، دکتر گفت: حال ننه گلاب دارد بهتر می شود. اگر همین جور باشد تا یک هفته دیگر مرخص می شود. اشک توی چشم های گلدانه جمع شد. عمو قربان دست هایش را بالا برد و گفت: خدایا شکرت!
یک هفته مثل برق و باد گذشت و ننه گلاب که حالا حالش خیلی خوب شده بود، از بیمارستان مرخص شد. عمو قربان توی ده خیلی کار داشت، برای همین گلدانه خیلی زود وسایلشان را جمع کرد تا برگردند به ده. آنان سوار مینی بوس شدند و به راه افتادند. همه راه گلدانه به حرم امام رضا(ع) فکر می کرد و به قالیچه گل قرمزش. از همان روز اولی که رسیدند به ده، گلدانه دوباره نشست پشت دار قالی و شروع کرد به بافتن تا قالیچه گل قرمز کامل شد. قالیچه که از روی دار افتاد، گلدانه دستی روی آن کشید و به ننه گلاب گفت: همین فردا دوتایی می رویم مشهد زیارت.
من یک امانتی دارم که باید ببرم حرم امام رضا(ع). روز بعد گلدانه و ننه گلاب دو تایی سوار مینی بوس مشهد شدند تا بروند زیارت، البته با یک قالیچه گل قرمز


نویسنده: لیلا خیامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات