نشسته با یه قامت شکسته
دخترکی کنار دار قالی
کودکیشو رج میزنه با حسرت
بین گلای بی بهار قالی
ببین چه باغ سبزی آفریده!
با نوک انگشتای سرد و خسته اش
جاری شده یه شاخه گل سرخ
به روی پنجه های پینه بسته اش
به روی پنجه های پینه بسته اش
دنیایی رمز و راز و قصه داره
تو هق هق گریه کودکانه اش
خواب خوش دریچه هارو آشفت
با سرفه های خشک و بی بهانه اش
با سرفه های خشک و بی بهانه اش
در آرزوی یه بهار تازه اس
چشمای بی نصیب و بی گناهش
در اشتیاق اینکه روزی خورشید
گرمی بده به سردی نگاهش
دخترکی شکسته که نشسته
تو صحنه ء کویر، گل بکاره
از آبرویی که به خاک ما داد
سهمی بجز یه تکه نان نداره
شعر از حسین زمان