میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

گل های قالی چه زیبا شکوفه می کنند

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ق.ظ

من مشق هایم را با بهار می نویسم زیر پنجره ی عشق می نشینم و از روی دفتر مشق گل ها می نویسم . آن وقت گل های قالی حسودیشان می شود که دفتر مشق ندارند . باد قفل دست های پنجره را می شکند و با یک دنیا صداقت می آید ؛ تا لابلای گل های قالی بچرخد و نغمه ی آمدن بهار را در گوششان زمزمه کند . پنجره دست های چوبی اش را به هم می کوبد ، انگار با چشم های شیشه ای اش از باد می پرسد ، چرا قانون خاطره را شکستی ؟ وقتی پنجره بسته می شود ، باران پشت شیشه جا می ماند . من دلم برای باران می سوزد ؛ چون هیچ وقت نمی تواند گل های قالی را نوازش کند اما در عوض دفتر مشق نیلوفر ها را تند تند خط می زند و می رود . من از اینجا همه چیز را می بینم ، من از اینجا از کنار مهربانی ؛ گل های قالی را می بینم که وقتی ؛ زنبور ها دور و بر نیلوفر ها چرخ می زنند به زیبایی نیلوفر ها می خندند . آن ها هنوز نمی دانند وقتی که گلبرگ های نیلوفر باز می شود و یک زنبور خسته از شیرینی محبتش می نوشد نیلوفر ها چقدر لذت می برند آن اندازه که من روی شانه های پدر می نشستم . و وقتی انگشت های کوچکم چروک های پیشانی اش را لمس می کرد آنقدر می خندیدم که شبتاب ها گمان می بردند روشنی را لمس کرده ام .

وقتی سپیدار حیاطمان گریه می کرد و نیلوفرها قهر می کردند ، مادر نخ های رنگی را به هم گره می زد و برایم شال می بافت . وقتی مادر می نشست و نخ ها را گره می زد ، من از کنار پنجره می دویدم ، تا ببینم گره خوردن نخ ها به یکدیگر به اندازه پیوند بین دست های نیلوفر با تنه ی سپیدار محکم هست یا نه ؟ وقتی می دویدم گل های قالی ناراحت می شدند ؛ چون ، من برگ هایشان را لگد می کردم و می دویدم ؛ حتماً آن موقع فکر می کردند که نیلوفر ها را بیشتر از آن ها دوست دارم ؛ اما  نمی دانستند به اندازه آن الله بلندی که پدر در قنوت نمازش می گوید دوستشان دارم .

من می دانم زمستان که می شود نوبت حسودی کردن نیلوفرهاست ؛ ، چون چیزی به اسم گلبرگ ندارند و مجبورند زیر لحاف سپید برف بخوابند ؛ تا وقتی که دوباره سپیدار دست های استوارش را برای در آغوش گرفتنشان بگشاید ؛ اما ، یک چیز دیگر هم می دانم ، آری می دانم که گل های قالی پنهانی اشک می ریزند که چرا لحاف آن ها سپیدار نیست . وقتی گل ها گریه می کنند مادر دست از شستن شیشه ها می کشد و می گوید : دیگر نوبت این قالی هاست . و آن وقت من می فهمم که پرستو ها همین روز ها برمی گردند .

و وقتی پدر برایم از آن ماهی های قرمز و سفید می خرد ، یادم می آید که وقت بیدار شدن صنوبر ها و نیلوفرها و همه ی سپیدار هایی است که می خواهند عاشقانه رسیدن بهار را تبریک بگویند .

در یک روز خوب که مادر چادر گلدار به سر می کند پدر خیلی زیبا حرف می زند ! گمانم ، به زبان کبوتر سخن می گوید ، به زبان آینه ، به زبان محبت ، هر چند من معنی حرف های پدر را نمی فهمم ؛ اما ، آهنگ قشنگی را که در حرف هایش موج می زند دوست دارم . مادر از آن سفره های خنده دار پهن می کند که وسطش آینه است و گل و برنج و حتی ، ماهی های قرمز من ! و من می اندیشم که شاید ما سر این سفره نان عشق می خوریم !

وقتی من می خندم و ردیف دندان های سفیدم را نشان می دهم ؛ مادر می گوید : که بهار آمده و من پر از بوی خوب قرآن می شوم و آن قدر بزرگ می شوم که دستم به قاب عکس پدربزرگ که لب تاقچه است می رسد . و می بینم که نیلوفر ها چقدر قشنگ می خندند و گل های قالی چه زیبا شکوفه می دهند . آری ! وقتی بهار می آید ؛ حتی ؛ دفتر سفید گل های قالی را هم خط می زند .


از وبلاگ پرنیان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات