میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

گل ها و اشک ها

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۷ ب.ظ

یک روز صبحِ تابستان هم در حیاط از خواب افتاده بودم باید بلند می ­شدم و برای قالیبافی می ­رفتم . همینطور در حالِ خلسه بودم که احساس کردم نسیمِ خُنکی آمد و بر من وزید ، احساس خوشایندی به من دست داد ولی با خودم گفتم : چرا این نسیم فقط پاهایم را نوازش کرد و خُنکای آن بر بدنم نخورد ؟ تازه متوجّه شدم ، نسیم نبوده ، باران بوده است !  
وقتی برادرم هم تعطیل شد قرار شد او هم بیاید با ما کار کند ، پدر و مادرم با صاحبکار طیّ کردند که مزدِ من ، روزِ چهل ریال ( چهار تومان ) باشد و مُزدِ برادرم هر روز شصت ریال ( شش تومان ) .  
ما در قالیبافی با رنگها و ابزار و اصطلاحاتِ مختلف آشنا می­ شدیم ، سبز ، لاکی ، سُرمه­ ای ،نخودی ، تُخماشی / تخم ماشی ، ... نقشه ­خوانی ، گُلچین ، جاخود ، پیشرفت ، پیشامد ، تار ، پود ، سِپود ، تون ، القاج ، القاج ­کش ، آرا ، دارِ قالی ، پرداخت ، دَفَه ، قلّاب و ... .
در همین ایّام بود که من یک مداد رنگی « آبی روشن » داشتم و با آن نقّاشی می ­کشیدم ، بعد یک مداد رنگی « زرد » هم یافتم ، من دو رنگ داشتم و بهتر می ­توانستم نقّاشی بکشم ، به تجربه دریافتم که از ترکیبِ آن دو رنگ ، « رنگِ سبز » هم به دست می­ آید ، پس من با دو مداد رنگه ، سه رنگ داشتم . زرد و آبی را به هم می­ زدم ، سبز می ­شد . من در این سنّ و سال در زمستانها که برف می ­آید و روی کوههای خاکی یا قهوه ­ای می­ نشیند به یادِ آن دورانِ خودم می ­افتم ، احساس می ­کنم ، خـدا هم نقّـاشی می ­کند ، او « برفِ سفید » را بر روی این تپّه ­های « قهوه ­ای یا خاکی » می ­نشاند تا در بهار این تپّه­ ها « سبز » شود !
وقتی دستمان بُریده می ­شد ، مقداری پُرزِ قالی را آتش می­ زدیم و روی زخم می­ گذاشتیم و با آن پانسمان می کردیم .

در قالیبافی عقب ­ماندن معنا نداشت چون تا یک ردیف کامل نشود ، بافتنِ ردیفِ بعدی بی ­معناست . باید هر ردیف که بافته می ­شود رویش سِپود و القاج کشیده می ­شد تا زمینه برای بافتنِ ردیفِ بعدی آماده گردد.
استاکار یک طرف ، گُلچین طرفِ دیگر ، استا نقشه را می­ خواند . او مثلاً در سمتِ راست نشسته است و گُلچین در سمتِ چپ ، ده تار را لاکی می ­چیند و به گُلچین هم می ­گوید : « لاکی تو ، بچین جاخود »
کنارۀ قالی که دور تا دور لاکی / قرمز است ، به خاطرِ همان جاخودهاست ، استاکار و گُلچین البّته ده تار را نمی چینند ، بلکه اوّل و آخِـر را می ­بافند و داخـلِ آن را باید ما بچّـه ­ها ببافیم . رنگها گاهی پیشرفت می ­کنند و گاهی پیشامد و گاهی هم در جای خود یا چفت هم قرار می ­گیرند . در واقع با این کار ، گُلهای قالی چیده یا بافته می شود کم­ کم می ­بینی روی قالی نقشِ یک گُلبوته یا آهو یا چَمن یا ... بافته شد .    
وقتی استاکار ، صاحبکار است قضیّه فرق می ­کند او سعی می­ کند به هر طریقی از بچّه­ ها کار بکشد ، با قصّه گفتن ، با مسابقه گذاشتن با تشویق یا تهدید !
یک روز برای صاحبکار ، مهمان آمده بود ، در واقع آشنایشان از « منیدر » آمده بود ، دو ، سه نفر بودند ، با الاغ هم آمده بودند ، آنها آمدند با صاحبکار هم احوالپُرسی کردند و رفتند تا پذیرایی شوند ، صاحبکار با مادرش زندگی می  کرد . او با آشناهایشان خیلی مؤدّب و محترمانه احوالپرسی و خوشامدگویی کرد بعد که رفتند به ما گفت : بچّه ­ها شما کار بکنید تا من به بهانۀ دستشویی بروم ، خرهایشان را که بسته ­اند باز کنم به جانِ هم بیفتند ، من از روی پُشتِ بام می­ روم که متوجّه نشوند اگر از در بروم شکّ می ­کنند ! رفتار و برخوردِ استاکار یا صاحبکار طوری نبود که آنها شکّ کنند !  
« زهرا » یکی از گُلچینها بود ، یک روز شروع کرد به گریه کردن که اُستا مرا زده است ! همانطور که کار می ­کرد با صدای بلند می ­گریست ، استا ناراحت شده بود بعد با همان القاج ­کش چند تا محکم به پُشتِ زهرا زد که پس بگذار بزنم تا بدانم که زده ­ام . او کار را تَرک کرد و بعد « خواهرش» برای گُلچینی آمد . باز یک روز همین اتّفاق برای خواهرش افتاد ، او هم گریست و با همان القاج ­کشِ فلزی چند تا شلّاق خورد و کار را تَرک کرد و رفت .
نوبت به حساب و کتاب که رسید ، استاکار پول را نمی ­داد . من چند بار دنبالِ پول رفتم .
می ­گفت : من دوباره دارِ قالی زده­ ام مرا تنها گذاشته ­اید .
گفتم : مدرسه دارد شروع می­ شود مگر قرار بوده ما تا کی کار کنیم ؟!
بالأخره یک شب با رفیقش که او هم دارِ قالی داشت به خانۀ ما آمدند تا دستمُزدِ من و برادرم را حساب کنند . هوا گرم بود و داخلِ حیاط نشسته بودیم .
او گفت : مُزدِ مهدی سه تومان بوده و مزدِ برادرش هفت تومان !
پدر و مادرم گفتند : نه ، مُزد مهدی چهار تومان بوده و مُزد برادرش شش تومان !
آخِرش او گفت : حالا برای شما چه فرقی می­ کند ؟ من چون این طور طیّ شده می ­گویم و گر نه ، جمع چهار تومان و شش تومان با جمع سه تومان و هفت تومان یکی است .
چون اصرار می ­کرد پدر و مادرم قانع شدند یا کوتاه آمدند . من هر چه تلاش کردم تا بفهمانم که این استاکار چه حُقّه­ ای زده ، حرفم خریدار نداشت و نتوانستم !
قضیّه از این قرار بود که من چهار ماه کار کرده بودم و برادرم سه ماه ، اگر هر دو ، سه ماه کار کرده بودیم در جمعِ آن فرقی نداشت امّا چون من یک ماه بیشتر کار کرده بودم ، تفـاوتِ این حقّه بازی سی تومان می ­شد !
آن موقع که من در دنیای کودکی نمی­ دانستم در کلّۀ استاکار چه می ­گذرد ، بعدها که این خاطرات برایم مرور می شد با خود می ­اندیشیدم که واقعاً گریۀ « زهرا و خواهرش » برای چه بود ؟ آیا واقعاً آنها کُتک خورده بودند ؟! چرا هر دو ، وقتی ما نبودیم بنای گریه می ­گذاشتند و می­ گفتند : ما را کُتک زده است ؟!
وقتی آن قصّۀ « از پُشتِ بام رفتن و خرهای آشناها را به جانِ هم انداختن » ، کنارِ این « نحوۀ حساب کردنِ دستمزدِ من » می ­نشیند با خود می ­گویم : حُجب و حیای « زهرا و خواهرش »مانع می ­شد که بگویند در خلوت ، استاکار به آنها چه گفته است و او را رسـوا کنند ! به همین خـاطـر ، کتک زدن را بهـانه می ­کردند ! گُمـانم از همان موقع قالیبافی من « زهرا و خواهرش » را ندیده­ ام ، هنـوز هم هر وقت به یـادِ « زهرا » می ­افتم ، یادِ او در من یک حسّ خواهرانه ، نجابت ، لطافت و مهربانی را بَر می ­انگیزد . 
در این کارگاههای قالیبافی ، چقدر دخترانی که با اشکهایشان ، گُلهای قالی را آب دادند ؟!
دوباره وقتِ سَحَر شد که من زِ شبنمِ اشک ..... صفــــــــای تـازه دهـم ، گُلستـانِ قـالـی را
به دانه دانۀ اشکـــم ، شمـــاره بـایـد کرد ..... هــــــزار داغِ دل از ابتـــدا و تـالـــــی را

نوشته مهدی یاقوتیان | از وبلاگ خطه فریومد / فرومد

نظرات (۲)

سلام خوشحال میشم به وبم سربزنین
پاسخ:
سلام
وبلاگ زیبایی دارید
امکان ثبت نظر نبود متاسفانه
متشکرم
  • خطّۀ فریومد / فرومد
  • سلام
    این خاطرات از مدیر وبلاگ خطّۀ فریومد است . فقط شعر انتهایی از خانم نرگس گنجی است .
    پاسخ:
    سلام
    بله ممنون که اطلاع دادید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی
    میرزاCarpet

    اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
    --------------------------------------------
    این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
    --------------------------------------------
    برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

    آخرین مطالب
    آخرین نظرات