مرا با اشک دل می بافت
نگاه دختر معصوم
به تار و پود من می بست
هزاران شانه ی خوش رنگ
به روز و شب گره می زد
دلش را با دلم پیوند
نگاهش کنج ایوان بود
ولی از بخت بعد امروز
زدم فریاد
مرا بیهوده می بافی
نگاهت را بگیر از من
منم آن قاف سر درگُم
که افتاده از آن قالی
به زیر پای این مردم
شعر از سینا صارمی
دست به دامان توام یا حسین!
جان علی سلسله بندم مکن
گردم و از خاک بلندم مکن.
عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند.
مشعر حق! عزم منا کردهای
کعبه شش گوشه بنا کردهای