خفتگان
خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی کهن، تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفتهشان، وز تار و پود مردهشان بیمار
و نقوش درهم و افسردهشان، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نگفتم کجایند آن همه بافنده رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینهای
در مزبل افتاده بنام سکهای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
من نمیرفتم به راه دور
به همین نزدیکها اندیشه میکردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان میهشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم: ای گلها و ریحانهای روایت بر مزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهانهای مکنده هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گورزار، آید؟
شاعر: مهدی اخوان ثالث. برگرفته از «آخر شاهنامه»