میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات فرشی» ثبت شده است

مرحوم دکتر شریعتی می گوید : « ماد موازل میشن » که یک زنِ تیزهوش و خوش فکری است ، به عنوانِ خبرنگارِ اومانیته ، به خاورمیانه سفر کرده بود. در بازگشت از او پرسیدم که: چه برداشتی از این سفر دارید؟ در ضمنِ مشاهداتِ دقیقی که از یک سفرِ کوتاهش داشت از این قبیل که « من همیشه آرزو می‌کردم که یک قالی زیبا و ظریفِ ایرانی در اتاقم داشته باشم امّا وقتی کارگاه‌های قالیبافی را در ایران دیدم حتّی از تصوّر آنکه بر روی قالی ایرانی پا بگذارم تمام بدنم می ‌لَرزد. این گُل‌های سرخ و خوشرنگِ قالی‌های شما از سرخی گونه ‌های زردِ دختر بچّه‌ های معصوم رنگ می ‌گیرند . انگشت‌های ظریف و لاغرِ این اطفالِ غمگین و پَژمرده را در لا به‌ لای هر گِرهی می ‌بینم. این تعبیرِ رُمانتیک من نیست، متنِ شعری است که آن‌ها هنگامِ کار در آن دخمه ‌های تاریک و مرطوب می‌ خوانند»، و سپسِ متنِ سرودی را که قالیبا‌فان ایرانی با خود زمزمه می ‌کنند و او یادداشت کرده بود به فرانسه خواند و من که خود ایرانی ‌ام و بزرگ شدۀ شهر قالی و مدّعی آشنایی با توده ، شرمگین شدم که این زمزمه را بارها شنیده ‌ام و هرگز در اندیشۀ آن نبودم که ببینم چه می ‌گویند و این زن فرانسوی که فارسی هم نمی ‌داند ، در یک سفر سه روزه به ایران، تماماً آن را یادداشت کرده است.


 مجموعه آثار 4 ( بازگشت ) ، دکتر علی شریعتی ، انتشاراتِ الهام ، چاپ چهارم ، پاییز 1373 ، ص 297 ـ 298


برگرفته از وبلاگ خطه فریومد | فرومد

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

... معلم, همشهری من بود. شهر ما, شهر قالی بود. دار قالی در خانه‌ها به پا بود. قالی نقشه می‌خواست و نقشه را نقاش می‌کشید. هر چه نقاش بود, نقاش قالی بود. و شمار نقاشان زیاد بود. و در نقشه‌ی قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه‌عباسی نبود. شکار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شیرین هم بود. اینها را همه معلم می‌دانست. ... زنگ نقاشی, دلخواه و روان بود, خشکی نداشت. به جد گرفته نمی‌شد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتک به رو نداشت. بالایش زیر حجاب سیاه علم حصولی پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمی افتاده و صاف. سالش به چهل نمی‌رسید. رفتارش بی‌دست و پایی او را می‌نمود. سادگی‌اش وی را به لغزش سوق می‌داد. اگر شاگردی چادر شبی کنجاله برای گاو معلم می‌برد, وی هدیه می‌گرفت. نه آن که رشوه‌ستان باشد, شرمش بود احساس کسی رد کند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمره‌ای خوب بر ورقه‌ی شاگرد رقم می‌زد, عطایش را عوض می‌داد. به دبستان خط می‌آموخت. و به ما نقاشی. سودایش را مایه نبود. در دانش نقاشی پیاده بود. شبیه‌کشی نمی‌دانست. کار نگار نقشه‌ی قالی بود. و در آن دستی نازک داشت. نقش‌بندی‌اش دلگشا بود. و رنگ را رنگارین می‌ریخت. آدم در نقشه‌اش نبود. و بهتر که نبود. در پیچ و تاب عرفانی اسلیمی آدم چه‌کاره بود. حضورش الفت عناصر را می‌شکست. در «گام» رنگی قالی, «نُت» خارج بود. بی‌آدم, آدمیت قالی فزون بود. در هنر, حضور نادیدنی آدم خوش‌تر.
معلم مرغان را گویا می‌کشید. گوزن را رعنا رقم می‌زد. خرگوش را چابک می‌بست. سگ را روان گرته می‌ریخت. اما در بیرنگ اسب حرفی به کارش بود. و مرا حدیثی از اسب‌پردازی معلم در یاد است: سال دوم دبیرستان بودیم, اول وقت بود. و زنگ نقاشی ما بود. در کلاس نشسته بودیم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم. لوله‌ای کاغذ زیر بغل داشت. لوله را روی میز نهاد. نقشه‌ی قالی بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود که نقشه‌ی نیم‌کاری با خود به کلاس آورد. و کارش پیوسته همان بود. ...


برگرفته از کتاب «اطاق آبی»سهراب سپهری به کوشش پروانه سپهری

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزجمعه باز فرصتی دست دادتا دوباره سری به روستا بزنم..ودرمیان همه چیزهای دوست داشتنی آنجا٬شاید بیش از هر چیز دیگر این دار قالی مادر بود که مرا مجذوب خود کرد..تازه فهمیدم که چرا مادر با وجود مخالفت ما این همه اصرار داشت که دار قالی در خانه اش سرپابماند.. برای اووبسیاری همچون او٬قالی یک دلبستگی است٬یک عشق است.

و استواری و قد کشیدن آن شاید٬برای آنها نماد زندگی است


  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

۵ سالم که بود من و دایه ام خدا بیامرزدش ننه گلزار فرنگی که یک پیرزن زنده دل کرد بود با هم تو خونه تنها میموندیم و من هم به اکتشاف در باره ناشناخته ها میپرداختم

یکیشون  کبریت بود.

ننه گلزار معمولا تو چرت بود و اونوقتها از داروخونه براش تریاک میگرفتند و اگر یادم باشه میخورد.

خلاصه اون در حال چرت بود و من هم رفتم آشپزخونه و کبریت رو آوردم و گوشه یه فرش نشستم تا برای خودم کشفیات انجام بدم خلاصه کبریت رو کشیدم و روشن شد و کلی کیف کردم . دستم داشت میسوخت که ولش کردم دیدم هنوز روشنه ردش کردم زیر فرش و به سلامتی قدر یه نلبکی فرش و ریشه هاش زرد شد .

تازه شب هم هنرم رو به مامان نشون دادم. طفلکی مامان چقدر غصه خورد. اون فرش رو باباش براش خریده بود.

اون فرش تو خونه ما بود تا من ازدواج کردم. میخواستن بفروشنش و برام یه جفت فرش بخرن قبول نکردم و همون رو آوردم.

چند سال قبل برای تز فوق لیسانس باید ۷۰۰ تومن به دانشگاه آزاد میدادم که کفگیر خورده بود به ته دیگ و مجبور بودم بفروشمش

مامان خبر دار شد و مامان خریدش.هنوز اونجاست و میریم و بعد از ظهر ها با مامان و بابا روش میشینیم و چای میخوریم.....


نوشته مرجان کشاورزی از وبلاگ خاطرات کودکی

  • ۲ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۴۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات