... معلم, همشهری من بود. شهر ما, شهر قالی بود. دار قالی در
خانهها به پا بود. قالی نقشه میخواست و نقشه را نقاش میکشید. هر چه
نقاش بود, نقاش قالی بود. و شمار نقاشان زیاد بود. و در نقشهی قالی تنها
اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاهعباسی نبود. شکار و پرنده هم بود. بزم
خسرو و شیرین هم بود. اینها را همه معلم میدانست. ... زنگ نقاشی, دلخواه و روان بود, خشکی نداشت. به جد گرفته
نمیشد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتک به رو نداشت. بالایش
زیر حجاب سیاه علم حصولی پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمی افتاده و صاف.
سالش به چهل نمیرسید. رفتارش بیدست و پایی او را مینمود. سادگیاش وی
را به لغزش سوق میداد. اگر شاگردی چادر شبی کنجاله برای گاو معلم میبرد,
وی هدیه میگرفت. نه آن که رشوهستان باشد, شرمش بود احساس کسی رد کند. و
شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمرهای خوب بر ورقهی شاگرد رقم
میزد, عطایش را عوض میداد. به دبستان خط میآموخت. و به ما نقاشی.
سودایش را مایه نبود. در دانش نقاشی پیاده بود. شبیهکشی نمیدانست. کار
نگار نقشهی قالی بود. و در آن دستی نازک داشت. نقشبندیاش دلگشا بود. و
رنگ را رنگارین میریخت. آدم در نقشهاش نبود. و بهتر که نبود. در پیچ و
تاب عرفانی اسلیمی آدم چهکاره بود. حضورش الفت عناصر را میشکست. در
«گام» رنگی قالی, «نُت» خارج بود. بیآدم, آدمیت قالی فزون بود. در هنر,
حضور نادیدنی آدم خوشتر.
معلم مرغان را گویا میکشید. گوزن را رعنا
رقم میزد. خرگوش را چابک میبست. سگ را روان گرته میریخت. اما در بیرنگ
اسب حرفی به کارش بود. و مرا حدیثی از اسبپردازی معلم در یاد است: سال دوم دبیرستان بودیم, اول وقت بود. و زنگ نقاشی ما بود.
در کلاس نشسته بودیم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم.
لولهای کاغذ زیر بغل داشت. لوله را روی میز نهاد. نقشهی قالی بود. و
لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود که نقشهی نیمکاری با خود به کلاس
آورد. و کارش پیوسته همان بود. ...
برگرفته از کتاب «اطاق آبی»سهراب سپهری به کوشش پروانه سپهری