ابری نشسته روی سماور
می بارد
گلهای روی
قالی
می رویند
امشب عجب فضای اتاقم معطر است
امشب اتاق من
حشراتش
مرغان جنگل اند که می خوانند
زنجیروار و زنجره وار
ماه و ستارگان
چسبانده اند صورت خود را به شیشه ها
مانند بچه های هیچ ندیده
پشت بساط
شهر فرنگی
من در میان جنگل
مهمان یک قبیله ی وحشی هستم
من با تمام
شوقم
در رقص دسته جمعی بومی ها شرکت دارم
من در میان بهت و تماشا
من بین
دختران قبایل
و حلقه های گل
من غرق طبلها و صدا ها که ....
ناگهان
تق تق ، صدای در
و بچه ای که خسته
از کارگاه تیره ی قالیبافی برمی
گردد
جنگل ، سیاه می شود و می سوزد
شعر از عمران صلاحی
- ۲ نظر
- ۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۷