ابری نشسته روی سماور
می بارد
گلهای روی
قالی
می رویند
امشب عجب فضای اتاقم معطر است
امشب اتاق من
حشراتش
مرغان جنگل اند که می خوانند
زنجیروار و زنجره وار
ماه و ستارگان
چسبانده اند صورت خود را به شیشه ها
مانند بچه های هیچ ندیده
پشت بساط
شهر فرنگی
من در میان جنگل
مهمان یک قبیله ی وحشی هستم
من با تمام
شوقم
در رقص دسته جمعی بومی ها شرکت دارم
من در میان بهت و تماشا
من بین
دختران قبایل
و حلقه های گل
من غرق طبلها و صدا ها که ....
ناگهان
تق تق ، صدای در
و بچه ای که خسته
از کارگاه تیره ی قالیبافی برمی
گردد
جنگل ، سیاه می شود و می سوزد
شعر از عمران صلاحی
حق دارن اخه کدوم قالی بافی با شادی قالی میبافه؟بچه اند یا برا چندرغازیابراپرکردن چاله های زندگیه وخیلی کم کسی پیدا میشه عاشق قالی بافتن باشه