قالی عمر را می بافم به سیاه و سپید
گره می زنم یک یک به شادی و نوید
تار و پود را محکم کرده ام به دار امید
قالی ام نقش گل و زندگی دارد به امید
دوغی و لاکی و زرد و سپید دارد
می زنم شیرازه اش را با آلام و درد
گل بهار قالی ام آرام گذشت
قلب قالی باف عمر، در هم شکست
پاکی بر پود و گل قالی بزن
ریشه از جان و دل و جانی بزن
قالی ام با تار و پودش بافته شد
با همه خوب و بدش قالی من افسانه شد
شعر از حمیده ایزد شناس
- ۰ نظر
- ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۰:۳۲