میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قالی مادرم» ثبت شده است

مادرم قالی را

روز و شب میبافد 
مادرم قالی را 
تار و پودش همه از جنس طلا 
رنگ آن رنگ حنا
هر وجب قالی او 
می برد هر طرف احساس مرا
ولی افسوس که زحمتهایش
همه رفت باد فنا
چشمهایش خشکید
دستهایش لرزید
زحمتش رفت هوا
مادرم زحمت تو سود ندارد چه کنیم؟
چون که یک عده خبیث
می نهند نام دگر 
میبرند جای دگر
همه دست رنج تو را
پرشین کارپت شد 
نام آن قالی الماس بها
مادرم می بینم...
دست لرزان ، چشم کم سوی تو را
این همه ظلم و جفا 
درد دارد .... درد دارد به خدا
شعر از علی قابلی

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
مادر فرش


یاس ها هم از رنگ آسمان خوششان نیامده.پرنده هم چشم اش که رو به بالاست بی فروغ شده و منقارش را بسته. کم کم آسمان موج می زند وتمنای نا امید پرنده و یاس وبید را 
می شکند در خود.
از الوار چوبی پایین می آیدو چند قدم از دار دور می شود. انگشت اشاره اش را لای دندانهایش می گذارد و آرام می فشارد. اگر از پدر نمی ترسید همه ی گره های آبی را میشکافت ویخ باغچه را می شکست.آهی می کشد و دوباره بر می گردد روی الوار وگیس دار را می کشد و پودها را می نشاند در لابه لایش. غصه اش گرفته. تند و تند 
می بافد. شانه را محکم می کوبد بر بی اعتنایی آسمان که بالا می آید و باغچه را پایین می برد.
"حکایت این هم شد مثل چشم های آهوی مادر که به جای سیاه، سورمه ای شدند. بچه آهو چشم هایش سیاه سیاه بود اما چون نخ سیاه کم آمد و پدر نخواست برای دو تا 
دایره ی کوچ، خرج الکی بکند چشم مادر سورمه ای شد که از حاشیه ی روسری زن ایل مانده بود."
شانه را می کوبد روی الوار که پایین می افتد و صدای افتادنش در سردی اتاق 
می پیچد. صدای پدر امتداد صدای شانه را خط می کشد:"حواست کجاست دختر؟... باز رفتی تو هپروت؟... به کارت برس."
سر بر می گرداند طرف چارچوب در که اندازه ی هیکل لاغر و ریز پدر از  روشنایی اس کسر شده و آهستهو شاید ترسیده می گوید:"بد نمی شد اگر آبی فیروزه ای 
می گرفتی..."
پدر انگار امروز از دنده ی چپ بلند نشده که عصبانی نمی شود و عادی می گوید :
" آبی که با آبی فرق نداره، همین خیلی هم خوبه."
" ولی آسمان که مثل این نیست..." کمی از نخ را بلند می کندو به پدر نشان می دهد.
پدر که کم کم ظرفیت مهربانی اش دارد سرر یرز می کند بی حوصله و بی توجه به چشمان منتظر دخترش می گوید:" این باید تا عروسی پسر "قربون" آماده بشه، دست بجنبان". و دوباره روشنایی قاب در را پس می دهد و می رود.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
قالی مادرم

مادرم نخ های قالی را دار می زد ...
دادگاه ها، روشنفکران را ...
از عدالت مادرم گل می روید ...
از عدالت آنها قبر ...  
شعر از نیما توکلی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات