میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میرزاامینی» ثبت شده است

میرزا کارپت


پی نوشت: امیدوارم همچنان بتونم این وبلاگ را به روز کنم. البته با همراهی شما همراهان عزیز. سلامت و پیروز باشید :)

  • ۱ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

امیر شهبازی


شعر از امیر شهبازی (گمنام)

  • ۱ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

نقش ازلی

نقش گلیم ما طرح تو نداشت
ورنه این قالی ازلی جز نقش تو نداشت
بد بافته ایم
قالی هزار رج را با گلیم پا دری تعویض کرده ایم 
دار دنیا را بد ما زده ایم 
جر نقش تو همه چیز زده ایم
شعر از مسعود پاییزیی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

یکسالگی میرزا کارپت

امروز 365 روز از عمر فرش در آئینه ادبیات گذشت و یکساله شد. سال قبل که تصمیم گرفتم شعر و داستان و ... مرتبط با فرش را در اینجا جمع آوری کنم فکر میکردم که با مطالب و اشعار زیادی روبرو نیستم که بخواهم جمعشون کنم. اما الان بعد یک سال فعالیت می بینم تو این زمینه خیلی کار شده که متاسفانه تا کنون شناخته نشده. به هر حال پس از گذشت یکسال مصمم تر از ابتدا برای ادامه این کار به همراهی و نقد و نظرات سازنده شما دوستان امید بستم. 

نکته دیگه هم این که همواره چهره فرش در ادبیات ما تیره و تاریکه که امیدوارم این دید زیباتر بشه.

  • ۳ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۴۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دلش با من نبود

با گل های قالی همسایه بود

گلدان من

دیر وقتی بود که دلداده بود


پی نوشت: برای خالی نبودن عریضه اینو خودم گفتم. حقیقتش چند وقتی هست شعر و داستان فرشی پیدا نمیکنم. دوستان شاعر و نویسنده و فرشی هم که کمک نمیکنند. یادم میاد مشتری ثابت اینجا یه موقعی میگفت اگر شعر و ... ندارید زیاد سراغ دارم. خوب بسم الله ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چند مدتی بود که برای اول مهر آماده شده بودم. برای مدرسه. چقدر خوب و خوش بودیم. می‌رفتم کلاس سوم. معلممان دوست قدیمی پدرم بود. دیده بودمش. آقای قادری. بچه‌ها همان بچه‌های کلاس دوم بودند. جز یکی. سعید. توی کلاس غریبی می‌کرد و به خاطر قد بلندش آقای روحانی گفت ته کلاس ردیف اوّل بشینه. من سعید را می‌شناختم. یک ماهی می‌شد آمده بودند خانه اعظم خانم. آنقدر بد اخلاق بود، که مرتب مستأجر عوض می‌کرد. سعید را زیاد نمی‌شناختم. ولی یکبار با مادرم که می‌خواست خانه جدیدشان را چشم روشنی بگوید رفتیم خانه‌شان. وضع خوبی نداشتند. سعید هم زیاد توی کوچه نمی‌آمد و با بچه‌ها بازی نمی‌کرد. یکی دوبار فقط دیده بودمش که اومده بود بیرون نون بخره.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۵۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات