پدرم کفشباف بود
چند
مدتی بود که برای اول مهر آماده شده بودم. برای مدرسه. چقدر خوب و خوش بودیم. میرفتم
کلاس سوم. معلممان دوست قدیمی پدرم بود. دیده بودمش. آقای قادری. بچهها همان بچههای
کلاس دوم بودند. جز یکی. سعید. توی کلاس غریبی میکرد و به خاطر قد بلندش آقای
روحانی گفت ته کلاس ردیف اوّل بشینه. من سعید را میشناختم. یک ماهی میشد آمده
بودند خانه اعظم خانم. آنقدر بد اخلاق بود، که مرتب مستأجر عوض میکرد. سعید را
زیاد نمیشناختم. ولی یکبار با مادرم که میخواست خانه جدیدشان را چشم روشنی بگوید
رفتیم خانهشان. وضع خوبی نداشتند. سعید هم زیاد توی کوچه نمیآمد و با بچهها
بازی نمیکرد. یکی دوبار فقط دیده بودمش که اومده بود بیرون نون بخره.
آقای
قادری که اومد کلاس لپ منو که نیمکت اوّل نشسته بودم را کشید و گفت بابات چطوره؟
منم خوشحال گفتم سلام میرسونه آقا. اول آقای قادری خودش رو معرفی کرد. بعدش یکم
از اینکه اومدیم کلاس سوم و بزرگتر شدیم حرف زد. و در ادامه گفت خودمونو معرفی
کنیمو بگیم معدل سال قبلمون چند بوده و بگیم باباهامون چکارند.
اول هم از ردیف سمت چپ کلاس شروع کرد. یعنی ردیف ما. من بلند شدم و خودم را معرفی کردم و بعد با افتخار گفتم معدلم 20 شده و با خنده- چون میدونستم آقای قادری شغل پدرمو میدونه- گفتم پدرم معلمه. بعد حامد با اون هیکل تپلش بلند شد و گفت: حامد گلفشان، معدلم، معدلم چند بود؟! (بچهها خندیدند) ... 13! بابام هم فرش فروشه. آقا توی بازار مغازه داره. تازه کارگاهم داره آقا. بعد مسعود گفت شغل باباش آزاده. آقای قادری هم گفت شغل بابای من هم آزاده و پارچه فروشه. شغل پدر شما چیه آقای کرم پور؟ مسعود گفت: آقا پدرمون با وانت میوه میفروشه. بعد نشست. بعد آقای قادری گفت همه شغلها خوبند و ما باید به پدرانمان با هر شغلی که دارند احترام بگذاریم و افتخار کنیم که پدرمون برای آسایش خانوادهاش زحمت میکشه. بعد یکی یکی بچهها خودشون رو معرفی کردند تا رسید به سعید. نیمکت آخر کلاس. سعید که انگار کلی خجالت کشیده باشه و دست پاچه باشه گفت: سعید صفری. معدلم 18 شده. چند مکث طولانی کرد و نگاهش را به دفتری که روی نیمکت بود دوخت. بعد که انگار چیزی کشف کرده باشه گفت: کفاش. بابام آقا کفاشه. بعد نگاهش به من که سَرم رو برگردونده بودم ببینمش خیره شد. طوری که التماسی در چشمانش باشد. بعد بی رمق سر جایش نشست. انگار راحت شده بود. تازه آن وقت بود که فهمیدم شغل کفاشی خیلی آبرومندانه تر از شغل فرشبافیِ که سعید بخاطرش دروغ گفت.