گل رز صورتی از پشت پنجره سرک کشید و گلهای سرخ زیادی را روی زمین دید.
کش و قوسی به ساقهاش داد و گفت: چقدر تشنه هستم، شما هم مثل من تشنهاید؟
گلهای سرخ گفتند: نه. ما آب نمی خوریم. کسی هم تا به حال به ما آب نداده
گل رز گفت: مرا مسخره کردهاید؟ پس چرا اینقدر شاداب و سرحال هستید؟ گلهای سرخ از لحن تند گل رز رنجیدند و سکوت کردند.
جارو که تا آن زمان ساکت و آرام به دیوار تکیه زده بود، خندید و رو به گل رز کرد و گفت:
تو به آب نیاز داری چون
ریشه هایت در خاک است ولی گلهای قالی ریشه در قلب قالیباف دارند.
داستانکی از فرحناز یوسفی در کتاب حاجی فیروز
- ۰ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۰۳