چند
مدتی بود که برای اول مهر آماده شده بودم. برای مدرسه. چقدر خوب و خوش بودیم. میرفتم
کلاس سوم. معلممان دوست قدیمی پدرم بود. دیده بودمش. آقای قادری. بچهها همان بچههای
کلاس دوم بودند. جز یکی. سعید. توی کلاس غریبی میکرد و به خاطر قد بلندش آقای
روحانی گفت ته کلاس ردیف اوّل بشینه. من سعید را میشناختم. یک ماهی میشد آمده
بودند خانه اعظم خانم. آنقدر بد اخلاق بود، که مرتب مستأجر عوض میکرد. سعید را
زیاد نمیشناختم. ولی یکبار با مادرم که میخواست خانه جدیدشان را چشم روشنی بگوید
رفتیم خانهشان. وضع خوبی نداشتند. سعید هم زیاد توی کوچه نمیآمد و با بچهها
بازی نمیکرد. یکی دوبار فقط دیده بودمش که اومده بود بیرون نون بخره.
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۵۳