فرش میبافم، رج به رج، زیر و رو، نقش به نقش
سپس چلههای بافته ام را شانه میزنم
تا شاید نقشههایم نقش چشمانت شود...
بداهه از منیره سادات حسینیان
- ۳ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۰۳
فرش میبافم ... تار به تار ... رج به رج . . .
گره میزنم . .. از این تار به آن تار ... از این گام به آن گام . ..
به همراه نُت های آهنسوزش ... آه ، میکشم ....
آه هایم ، به گل های ملودی خونبارم گره میخورند و ...
ترنج ترج و بوته بوته گل و مهتاب ، از کوزه ی سازم به تاراج میبرم . . .
و همینطور ... ولو میشوند زیر پاهای گوشت . . .
و با آن چون قالی سلیمان ، کهکشان به کهکشان را در مینوردیم . . .
عاقبت هم بی جان و گریان نگاهم را به کنج خلوت اتاقم گره میزنم ...
و این قالی نیمه باف است و . . .
دستان خالیِ من . . .
فرش میبافم ... رج به رج .. . تار به تار . . .
شاعر ناشناس
دختر قالی باف
شب است
شب دلجوی من
شب بی مهر من
شب تو چیست
دار قالی آیا پنجره ای است
که تو آن را می بندی
و یا در نبود نیاز من
آن را به هلهله ی دستان زخمی ات
می گشایی
دستان زخمی ات
پودها سرانجام کارند
و تارها گره های بی تپش
که همراه با دستان زخمی ات
در پلک های تو
محکم می شوند
می درخشند
و باز محکم می شوند
می سوزند
و باز محکم می شوند
شعر از کاظم علمی
قالیبافم ...میبافم
تار هنر پود رنج
همین قالیست
نه طرح شکسته ...نه گردان...
الیافش با نام زندگی
پشم هایش
نه گوسفند نه بزغاله
بر روی کدام
دارِ قالی فرش من اویزاست؟
کدام دار حجم سنکینی های مرا
با ستون های عمودش باقیست؟
اینگونه بافتن را از کدام سنت به ارث بردم
از کدام استاد اموختم؟
نمیدانم بچکار می اید این هاف؟
مگر بریده بودند قالی باف مرا ناف؟
طرح من همان طرح قسمت است
همان تقدیر های
داغ...!!
افکارم را کسی دیگر پیله بسته است
شعر از سید مشتاق قادری(قدیری)
آبشاری از رنگ
دریایی از نقش؛
بر بستری از نخ
طرح میزند ترکمن جوان
از نسل شیرزنان صحرا.
دستانی که
بر دار قالی
میبافد طرحهای «گل ساری».
از رنگ گیسوانشان
سرخی رویشان
بر قالی می بخشند،
نقش عشق
سرود حیات.
من و دستمالهای رنگی
تو ونسلی از آفتاب
هر دو از جنس یک خاک
بیدار بودن
گره خورده به هم
این چین دامن
چین و چروک پیر زن
گره میزند مرا
به رویای جوانی
باز هم خیالی
از نقش یک قالی
زیر پای من تار و پود
گبهایی سبز
صدای نسل گم شدهام
باز هم چین و چروک
صورت قالی یا دامن من
شعر از مینا لطفی
درحصارِخانه ای نمناک
دخترانِ قالی باف
درتاروپودقالی خود
گُل وبوته می
کارند
گُل وبوته هایشان روزی
زیرِپای دخترانِ شهر
دخترانِ رقص
وآواز
پژمرده می مانند
شایدآنها
قصّه ی دختران قالی باف را نمی
دانند
دخترانی که ازازپشتِ دارِ قالی شان
باچشمانِ خیسِ
خود
بهاررا
مبهم وتارمی بینند
درخیال خود آنها
برای کارگرانِ
مهاجرِآجرپَز
ازمیانِ بوته های قالی شان
به نشانِ عشقِ پاکِ روستایی
هفت
شاخه گُلِ سرخ می چینند
کاش غرق بی خیالی می شدم
وقتی از عشق تو خالی می شدم
با تمام آرزوهای بلند
مثل مرغی نقش قالی می شدم
کاش مثل سایه ای ناآشنا
سر به راه این حوالی می شدم
یا ترک می خورد بذر آرزو
یا اسیر خشکسالی می شدم
مثل قابی خسته ام از دیدنت
کاش از چشم تو خالی می شدم
شعر از فریده رجبی
وسط قالی شوقش ، دم صبح
بته جقه می کاشت
رنگ ها ، گرم تر از آتش بود
نقش ها ، شوخ تر از رقص قلم
در مقام تذهیب
و گره پشت گره ، تا ته رج می کوچید
وکف قالی شوقش می ریخت
شور را... هروله را
...
دم صبح
قالی اش را سرِ دار
دید و از چشمانش
خوشه خوشه خوشه
اشک حسرت بارید
شعر از علیرضا فتحیان