الهی !!!!
خدای تنهاییِ من......
چه بسا هر گره ای که در کار من می اندازی
همچون گره های قالی باشد که با آنها برای
سرنوشتم نقشی زیبا بیافرینی
آمین.......
از وبلاگ فریاد دل سکوت است
- ۱ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۳
بی بی های ما پای دار قالی حرفهایی می زدند...
می گفتند تار و پودی که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد ، شل و وارفته است . فرشی که پیرزن بافته باشد ، گرم است و به درد خواب زمستان می خورد...فرش دختر مجرد ، تیز رنگ است و تند و چشم را می زند...
اما همان ها می گفتند که امان از قالی نوعروس و دختر عاشق...نقشش هزار راه می برد آدم را...نقشش غلط است ؛ مرغش سر می کند توی گل و گلش می رود زیر بال و پر مرغ ، اما عوضش تا بخواهی جان دارد...
نوشته رضا امیرخانی (قیدار)
زندگی یک قالی بزرگ است، هر هزار سال یکبار فرشتهها قالی جهان را در هفت آسمان میتکانند، تا گرد و خاک هزار سالهاش بریزد و هر بار با خود میگویند:
این قالی نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است…
با زمینه سرخ خون و حاشیههای کبود، و نقش برجستههای ستم…
فرشتهها گریه میکنند و قالی آدم را میتکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش میکنند. رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش… قالی بزرگی است زندگی.
که تو میبافی و من میبافم، همه بافندهایم. میبافیم و رج به رج بالا میبریم. میبافیم و میگسترانیم. دار این جهان را خدا بر پا کرد و خدا بود که فرمود: ” ببافید “، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد. و هر که آمد، گرهای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت. و چنین شد که قالی آدمی رنگارنگ شد. آمیزهای از زیبایی و نازیبایی، سایه روشنی از خوبی و بدی.
گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشت نیز، و هزاران سال بعد، آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشهای از آن را تو بافتهای.
کاش گوشهای را که سهم توست زیباتر ببافی!!!
تا وقتی جوونیم و پر انرژی فکر می کنیم برای قالی زندگیمون نقشی خواهیم زد بی نظیر با گلها و بوته هایی که کسی نظیرشو ندیده باشه ،اونقدر از جون ببافیمشون که گلبوته ها هم جون بگیرن و عطر داشته باشن،عطری مست کننده...
اما هر چی پیش می ریم می فهمیم نقش و طرح این قالی از پیش تعییین شده و ما فقط می بافیم...
اولش فکر می کنیم که روزگارو تسلیم خواسته هامون می کنیم اما بعد می فهمیم قبله اینکه ما سر بلند کنیم زندگی مارو تسلیمه خودش کرده...
همه ما یه جاهایی از زندگی با این حقیقت روبرو میشیم که جز تسلیم راهی نداریم...
دوست دارم برای دخترم اینجا بنویسم:عزیزکم اگه روزی به این نتیجه رسیدی که در طرح و نقشه قالیه زندگی نقشی نداری و ناچار به تسلیمی حداقل تلاش کن که رج ها رو منظم و با مهارت ببافی!
تو خوبــی تو راست میگویی
یه مدت میشه که این جمله افتاده تو دهنم،بعـد از هر جمله طرف این رو در جواب میگم حالا چه با ربط چه بی ربط؛داشتم برگ های پایان نامه رو ورق میزدم که مادرم گفت: واسه سحری قورمه سبزی درست کنم؟؟ گفتم:آری تو خــوبی تو راست میـــگویی..که دیدم ناغافل دستان مبارک مجید با گردن غازم اصابت کرد وگفت:درست صحبت کن بلند شو برو بشین درست رو بخون پس فردا که داور خارجی ازت سوال بپرسه وبلد نباشی حالاست که پت پت کنی...
سرم رو به نشانه تایید اونم فیلسوفانه تکون دادم هرچند هنوز جمله اش رو نتونسته بودم هضم کنم «بلندشو برو بشین»وآروم گفتم تو خــوبی تو راست میگویی..
مجید که رفت من بودم ومادرم زنگ به صدا در اومد...
کیــستی ای کوبنده ی در؟؟؟
...
بفــرمایید!!!
کی بود مادر؟؟
خواستگــار...
کی؟؟؟
میگم خواستگــآر بخــدا دروغم چیه دهن روزه؟؟!!
خاک به سرم اینجا بهم ریخته یعنی چی مردم چه بی فرهنگن سرشون رو میندازن پایین ومیان خواستگاری؟؟ ومادرم سریع درحال مرتب کردن بود که گفتم مادر من خواستگـار واسه فرش اومده یجورایی دلال قالی هستند..
بیا با هم قالی زندگی را ببافیم،بی حاشیه.تو تار باش و بگذار همواره بر ایستادگی ات اطمینان داشته باشم. من پود باشم تا وقتی خدایمان برای محکم کردن گره ها شانه می زد، این من باشم که ضرب شانه ها را تحمل می کنم.
بیا محکم بر هم گره بخوریم. بیا نگذاریم هر کس و نا کسی پا بر روی قالی مان بگذارد...من از قالی های خاک گرفته بیزارم...