میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۷۵ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

گل می‌کند قالی خطوط طرح نابش را
با هر قدم می‌گیری از جانش گلابش را

باید بپیچد ساقه‌اش بر ساق پاهایت
حتا اگر چشمت نبیند پیچ و تابش را

آرامش گلدان و قالی بی تو پژمرده‌ست
می بینم امشب زردی‌اش را... اضطرابش را

خورشید باید باشی و... باشی که گل باشد
برگرد و برگردان به گلدان آفتابش را

گلدان بی باران پر از گل‌های افسرده‌ست
باور نکن شادابی رنگ و لعابش را

آیینه است این فرش پر نقشی که در قاب است
برگرد و رو کن چهره‌ی پشت نقابش را


شعر از محمد هادی علی بابایی

  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

شاید امشب که شبی پاییزیست
بتوان بوسه ی باران خدا را حس کرد

و نگاهی به لب پنجره ی عشق انداخت
و خدارا هم دید

شاید امشب همه ی خاطره ها زیر باران خدا زنده شود...
و مرا تا افق عشق به رویا ببرد

وچه زیبا می شد به تمنای همین قطره باران قشنگ ،
گوشه ی پنجره را باز کنیم ...

که گل قالی هم جرعه آبی بخورد ...
تا بدانیم که گلها همگی جان دارند ...

وبدانیم که نقش قالی ، طرح تو خالی نیست ،
طرحی از رویش گلهای خداست ...

پس همین گلهای ، روی قالی ها هم ، می تواند
تپش قلب طبیعت باشد ...

اگر از دیده ی احساس نگاهی بکنیم ...


شعر از امید غلامی شمس


  • ۱ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

 از آهوان قالی باف ‚ آهنگ

به گوشم می رسه با ناله چنگ

خداوندا دلم تنگه دلم تنگ

ببافم قالی با نخ های بیرنگ

ز چشم و گونه و مژگان و گیسو

زنم نقش های قالی رنگ و وارنگ

به جز لبخند تلخی روی لب ها

به رخسارم نمونده دیگه هیچ رنگ

خدایا موسم کوچ بهاره

 چمن سرسبز و صحرا لاله زاره

خدا کاری بکن فرشی ببافم

بی بی بدحاله و طاقت نداره

 ببافم فرشی از نقش های زیبا

به بازارش برم بفروشم آنجا

به بازارش برم بستونم اسبی

که با بیبی بکوچیم تا به صحرا

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

ترا بافته ام
ترا پشت پرچین انتظار
در تار و پود محبت
ترا بر دار قالی کوچه
ترا بر چوبه ی "هاف"
و در "قاف"
ترا در ذهن گرم نقشه های ترد قالیچه
ترا در پیچش نقشه های اسلیمی
و در میان لطف دست های گره نشان و صمیمی
ترا در ترنم رج ها
ترا در تلاقی خامه های رنگی
ترا در تماشای بلور یک تدبیر
و زیر سایه ی خسته ی حصار بافته ها
ترا در کوبش شانه بر رویش گل های خیالی
ترا در میان خنده ی قیچی چیده ام
در رویا یا خواب
گلی می شکفد در سراب
و نمی دانم از چه رو
ترا بافته ام !!!


هاف:چوبی در چله ی دار قالی، که با حرکت آن تارها برای بافت پود ِ زیر و رو استفاده می شود.
خامه: کرک برای بافت قالی


شعر از حوری ابوکاظمی

  • ۲ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل های باغچه را
گاهی دست باد
گاهی دست های ما
گاهی هم دست روزگار بی بنیاد می آزارد

خوش به حال گل های قالی!


شعر از رضا احمدی وند

  • ۸ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بنوش از من کمی با قند
می چسبد!
بکن قاشق درون حلق من
هم می خورم با شعر
کمی سر می روم بر روی قالی
تا تهی گردم
گل قالی مرا می نوشد
از نو جان تازه می گیرد
مسافر می شوم بر روی طرح فرش ایرانی
نگاه دختری می خندد و
آگاه می گردد
غرور آریایی را
درون استکان لب پر چینی
هوا عطری به شعر چای می بخشد
و تبخیر از نو آغازی درون من
بزن بر لب که قند
از شعر لبریز است
بنوش از من
دوباره مست می گردم
گلوی تازه ات را
باز می گردم.


شعر از فرزاد تبریزچی

  • ۲ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۴۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختر قبیله ی گلیم فرش، تار می تند به پود
هیچگاه خستگی حریف آن، دست کوچکش نبود
دختر قبیله توی چشم هاش، صبح را که پلک زد،
طرح تازه ی ترانه ی گلیم، را که زیر لب سرود،
روز دیگری شروع شد و دشت، نقش را طلوع کرد
گوییا تمــام زندگی براش، نقش آن گلیم بود
نقش قله های دور زیر مه، نقش دور آرزو
نقش شیهه های اسب خواستگار، نقش آرزوی زود
عاشقش همین که می رود شکار، گلّه ی گوزن ها
می دوند صید اولش شوند (در رقابتی حسود)
ساکن است بر سیاه چادرش، هر ستاره ها یک چراغ
جاری است زیر گام هاش دشت و تلاطمات رود
زندگی حوالی نگاه او است، زندگی نگاه او است
نقش رقص شانه در حریم دار، در فراز و در فرود
نقش کوچ فصل های این مسیر، هجرت پرنده ها
از سپیده تا حوالی غروب، زیر گنبد کبود
رشد یک درخت روی نقش ِفرش، که به زودی عاقبت
ظهر می شود که زیر سایه اش رفت و خستگی زدود
همنوای نظم تار و پودها، یک ترانه، یک کلاغ
هم مسیر تون و شانه و نورد، یک عقاب در صعود
نقش زندگی است روی این گلیم، زندگی گلیم او است
چشم دختر قبیله آینه است، که مرا به من نمود


شعر از مهرداد نصرتی مهر شاعر
  • ۲ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۵۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زن قالیباف ما ....
می زند الیاف را ...
بندهای ناف را ...
قالی بی قاف را ...
سوی هر قالی خوب ...
تا ستاره تا جنوب ...
پرده هایی پیش تر...
بسته است رو به سکوت ...
به ستاره ... به هبوط ...
به غم ِ این دل من ...
به شمیم رویا ...
طرح و نقشش امّا ...
همه را دل داده ...
نخ وقیچی امّا ...
همه اند آماده ...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۱۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

با آنکه
گلهای قالی
خار ندارند
تو با کفش
روی آن راه می روی
ومن هنوز حیرانم
چرا گلهای قالی
عطر دل انگیزشان را
به مشامت نمی رسانند
چه می دانی شاید
عطرشان هم مصنوعی باشند


شعر از کامبیز معتمد

  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختران قالی
می بافند و می بافند
اول گیسوان خودرا
بعدتاروپودقالی را
به ترنج وشمسه می رسند
باشمسه اوج می گیرند
وباترنج گرم

کجاینددختران قالی؟؟
درآرزوهاوفکرهای پوشالی
باکمرهای کالی؛دستانی توخالی...
می بافند و می بافند

تابه انتهای قالی
به آرزوهای نهایی
به سپیدی زندگی
وبه روشنی نوربرسند..............


شعر از مریم منتظری
  • ۱ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۵:۲۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات