۱۷۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

عمریست که زندگی به زمان بافته میشود
خدایا..کی این بدن شکافته میشود؟
همه بر دار قالی گره گره نقش بستیم
از کی جدا بافته الیاف تافته میشود؟
هر گلی که دراین قالیچه نقش بست
ذره ذره به آن پرداخته میشود
رنگ و تار و گره ضربه های مدام
آری،اینگونه است که دنیا ساخته میشود
اصل آن هنریست که نقش قالی بست
ورنه دنیا به زیر پا انداخته میشود...
شعر از ساینا آرامی (آرتمیس)
۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۸
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختران ِ تکیده ی قالی باف
خَمیده بر
تاروپودی هنرمندانه ،
گره می زنند
نخ ِ عشق را
به بافته شان ،
با
سرانگشت های ِ مردانه .
می گذارند
سربر دارِ قالی ِ خود،
شانه ها شان
به سجده درمی آید.
دَمی اگر
گوش بسپارید،
آهی ازسینه شان
هم برنمی آید.
دختران ِ تکیده ی قالی باف
نقش می زنند
رنگ به رنگ،
گُل های قالی را،
درصفوف ِ رَج هایی
با ثبات و پاینده .
دل به بافته شان
می سِپُرند
باهزاران اُمید
به آینده.
شعر از کبری حقی
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۵
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی

آن روز که
تار زندگیم را
به پود عشق تو
گره می زدم
خوب میدانستم
عجب قالی کرمانی میشود
نقش عشقمان ...
شعر از هومان خورشاد
۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زیر پای من افتاده است
شعور قالی بافی که
قالی اش را شبانه بافته است
با نغمه های اشک
و کلاف های رنگ رنگ آرزو
و ترنج آن
یادگار دل بریدگی اوست
هنگام تماشای یوسف
زیر پای من است
گل هایی که در نگاه دختر قالی باف غنچه کرد
دلال ها غنچه اش را وا کردند
و حالا دارد پژمرده می شود
زیر پای من افتاده است
دار قالی عمودی خانه قالی باف
که حالا افقی دراز کشیده است
فاتحه !
شعر از علیرضا فتحیان | وبلاگ ناودان معنا
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۶
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی

شعر از امیر شهبازی (گمنام)
۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۹
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی

به باغ فرش تو گل می کند چه زود گره؟!
به جای واژه نوشتی در این سرود گره...
تکان نمی خوری از پشت دار قالی ...
آه
که خورده دست تو گویا به تار و پود گره!
بگو چگونه شدی چون کلاف سر در گم!؟
اگر چه مونس تنهایی تو بود گره
چه خس خسی است که درناله های مزمن توست
:
"مقصراست در این سُرفه کبود گره"
از این هنر به تو سودی نمی رسد
هرچند
به دیگران برساند همیشه سود گره!!
نبود این همه سعی و تلاش لازم اگر...
کـسی ز بخـت سیـاه تـو می گشـود گـره
"
معاشران گره از زلف یار باز کنید"
چه می شد اصلاً از اوّل اگر نبود گره؟!
چه عقده های فروبسته ای به دل داری
نـداشـت کـاشـکی از ابـتـدا وجـود گـره
شعر از: حمیدرضا حامدی | وبلاگ آیات غمزه
۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۴
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی
این خوش تنیده قالی زیبا که پربهاست
محصول دسترنج و فضای حقیر ماست
لیکن چو غاصبانه به بازار میرود
سودی برای تاجر و نقشی به کاخهاست
شعر از ناصر فربد
۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۲
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی
یکی جامه افکنده بُد زرّبفت
برش بود و بالاش پنجاه و هفت
به گوهر همه ریشهها بافته
ز بر شوشه زر، بر او تافته
برو کرده پیدا نشان سپهر
ز بهرام و کیوان، ز ماه و ز مهر
ز ناهید و تیر و ز تابنده ماه
پدیدار کرده بد و نیک شاه
هم از هفت کشور بر او بر، نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
بر او بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر و تاج و گاه
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان
به چین در یکی مرد بد بیهمال
همی بافت آنجامه را هفتسال
سر سال نو هرمز فرودین
بیامد بر شاه ایرانزمین
ببرد آن یکی فرش نزدیک شاه
گــران مایگان بـرگشادند راه
بگسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جدا کرد بدکامه را
از شاهنامه فردوسی که فرش نفیسی در دربار خسروپرویز (شاهنشاه معروف ساسانی یعنی پسر هرمز و نوه انوشیروان) را توصیف می کند و یاد میکند که تصویر 48 پادشاه جهان را نشان میداده است و آن را هنرمندی در چین طی مدت هفت سال بافته است.
۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۲
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی
چشمهای خسته او بارها
میدود همراه پود و تارها
در فضایی پر ز امید و ز شور
گرم کار خویش، خاموش و صبور
تا برآرد نقشی از سحر حلال
خواب را میراند از پلک خیال
خامهیی سحر آشنا در مشت اوست
طرح و رنگ و نقش در انگشت اوست
داده جان قلاب و تیغش ذوق را
شانه کردن گیسوان شوق را
خون و آتش را به هم آمیخته
طرح از سوی دل خود ریخته
بافته با رشتههای تار جان
چون بهارستان بهاری جاودان
طره سنبل شهید ناز آن
زلف حورا سلسلهپرداز آن
از ملیله داده قاب تازهاش
مخملین زنجیره شیرازهاش
حاشیه گفتی بهشت مشتری است
وان کناره باغی از شعر دری است
تار چنگ زهره در تارش نهان
همچو پروین ریشهاش در آسمان
کرک و ابریشم به نرمی تافته
شاهکاری آسمانی بافته
غنچههایش تازهتر از روح باغ
با بهارش ارغوان چون لاله داغ
بلبلان لببسته اما نغمهزن
نقشها خاموش و گویا در سخن
کرده آن سرپنجه سحرآفرین
پرده را رشگ نگارستان چین
در رگ هر نقش با افسون او
رنگ و آبی میدود از خون او
پیش آن تصویرهای دلپذیر
باغ گل چون نقش بیرنگی حقیر
آبها عمر روان در جویها
چشم دل حیران رنگ و رویها
مرغها افسانه دلدادگی
سروها سرمایه آزادگی
چنگ اسلیمی پر از افشان شده
رود گل را چشمه الحان شده
از خطایی شعله چون آتشکده
در پر پروانهها آتش زده
وان فسونکار هنرور روز و شب
از پی آرایش آن، جان به لب
کرده چون ققنوس جان را شعلهور
تا که از خاکسترش زاید هنر
هرچه تاب گونهاش کمتر شود
آن بهار تازه خرمتر شود
زادن اینجا، ذره ذره مردن است
این شکفتن حاصل پژمردن است
کمکمک از خویش خالی میشود
ذرهذره پشم، قالی میشود
ای بسا روز و شبان کز شوق کار
جوش زد خونش رگش بر روی دار
تار ابریشم رگش را چون گسست
شبنم خون بر گل قالی نشست
محو آن گل گشت و خویش از یاد برد
تا گل نشکفتهاش را باد، برد
آن همه نقش ز جان جوشیدهاش
آبیاری شد به آب دیدهاش
رنج دل با سوز جان دمساز شد
تا ترنجش میوه اعجاز شد
صد فسون در هر رجی در کار زد
خویش را با هر گره، بر دار زد
چونکه آن یک سال هم پایان گرفت
نرمنرمک نقشهایش جان گرفت
رفت چون از روی آن مه آب و تاب
خنده زد در فرش خون و آفتاب
چون برون بردند فرش از خانهاش
خواند با حسرت دل دیوانهاش
ای که بر فرش طرب پا مینهی
پا به خون دیده ما مینهی
گرمی کاشانهات از آتشی است
قالیت خون دل محنتکشی است
هست نقد عمر جانی رنجباف
زانکه گنج توست بیش از این ملاف
شعر از محمدعلی دادور متخلص به فرهاد
۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۶
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی

اردکان است و زمین قدرت انکار ندارد
و من آن دختر "قالی بافم"
که هزاران "گره" بر "دار" دلم ثبت شده
من به دنبال چه هستم؟
طرحی از خوبی چشمان تو که مست و خرابم کرده...
دختری که شده است مست
هزاران "شه عباسی" تو
قوس "اسلیمی"ها,
نگرانم کرده
عطر این "افشانت"
به چه حالم کرده
"قاب قرآنی" و "ماهی درهم"
"لچک و باز ترنجت" بی قرارم کرده
این همه " گلدانی" "گل فرنگ" "محرابی"
همه اش را ز چه رو می بافی؟
من "زری" می بافم
"تار و پودش" همه الیاف خدا
رشته هایی از عشق که به هم تنگ شده
"تار" را بر پا کن,
"چله" را پیدا کن
هان کجاست دفتینم؟
عشق را رسوا کن.
شعر از الهام کرامتلو
۰۶ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۷
۰
۰
سیدمحمدمهدی میرزاامینی