حاج حبیب کلاه نمدیاش را روی سر جابجا کرد و دستهای زمختش را گذاشت روی شانههای بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.
حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپهای گل انداختهاش ایستاد جلوی حاجی و دست بیبی را که روی دستهی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسریهایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بیبی... همه خوشحال بودند
مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همهی شان را ثبت کرد.
حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بیبی که داشت میخندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشمهایش را گرفت.
حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟
و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟
مصطفی کمی به حاجی نزدیکتر شد: هیچی میخواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالیها رو براش ببریم.
حاجی آهسته زیر لب گفت: باشه و بعد دست گذاشت روی شانهی مصطفی: جات توی این عکس خیلی خالیه ...
مصطفی نگاهش را داد به صورت بیبی... آهی کشید و گفت: یادش بخیر... انگار همین دیروز بود، اصلا انگار نه انگار که یک سال گذشته، همونجا کنار گنبد آقا بود که بیبی نذر کرد بالاخره اون قالی نیمه کاره رو تموم کنه.
حیف که عمرش قد نداد خودش نذرش رو ادا کنه.
حاجی سرش رو پایین آورد: آره بعد اون تصادف وحشتناک و مرگ جواد، بی بی دیگه دست به اون قالی نزد...
مصطفی دستی به موهایش کشید و گفت: خدا عمو جواد و بی بی رو بیامرزه ...
صدای زنگ تلفن، حاجی و مصطفی را به خود آورد. حشمت خانوم تا صدای مصطفی را شنید گفت: سلام پسرم، به حاجی بگو کار قالی تموم شده، دیگه میتونه نذر بی بی خدا بیامرز رو ادا کنه.
مصطفی رو کرد به حاجی. آقا جون دیگه وقتشه، حاجی لبخند زد و رویش را برگرداند به عکس بی بی. قبول باشه ان شاا...
حاجی قیچی رو گرفت و شروع کرد به بریدن ریشههای قالی، صدای صلواتهای حشمت خانوم، ربابه و مصطفی، فاطمه و زهرا در ریشههای قالی گره خورد.
ربابه چادرش را محکم گرفت و دوید سمت ضریح، سلام امام رضا، نذری بیبی رو برات آوردیم. حاج حبیب و حشمت خانوم آهسته زیر لب ذکر میگفتند و مصطفی روبروی گنبد طلا ایستاد و سلام داد. بعد آهسته زیر لب گفت: یا امام رضا نذری بیبی رو ازمون قبول کن.
فاطمه و زهرا کنار حوض روی هم آب میریختند و حشمت خانوم دستهایشان را گرفت و برد کنار حاج حبیب. ربابه ایستاد جلوی پدر و مصطفی با اشاره دست به حاجی گفت که کمی جلوتر بیاید. لبخندها کم رنگ بود. دوربین فلاش زد ...و قاب عکسی که جای بیبی خالی بود...
داستان از مریم شیعه علی
اثر تون قشگنه و مستند