ابرهای همه عالم اگر ببارند...
گلهای قالی جوانه نخواهند کرد...
اما گوسپندان پشم خواهند ریخت با رویش سبزه ها... بیش از پیش... و گلهای تازه ای بر دار قالی خواهد رویید...شعر از آرش مسرور
در طرح ساقه و گل، برگان بیشماری آمد بروی دیده، بردم بروی بامی با کس سخن نگفتم، ساعات بیشماری چون کار روی دستم، انگار در بهاری در وقت کار و کوشش، بسیار می شنیدم طعن و کنایه از هر، رهگذر و نگاری ای کز هنر تو آگاه، کز رنج گنج میسر هرگز نماند آنکس، دارد هدف زکاری اکنون هدف رسیده، همچون رسیده میوه رنجم ثمر بداده، با شوق بیشماری شکرت خدای یکتا، دادی توان کاری دانی چه رنج بردم، روز و شب جوانی مخلص شریعتم من، پیوند با تو دارم جز درگه تو یکتا، ناید مرا بکاری
شعر از آقای شریعتمداری / دبیر انجمن طراحان و نقاشان کرمان
پرده هارا کنار زده بودند و آفتاب روی گلها
و ترنجهای قالی اتاق میتابید و آنها را به وجد میآورد. بعضی وقتها خیال میکردم
که گلهای قالی با نور خورشید به رقص میآیندو رنگهای سفید و لاکیشان در هم میآمیزند .
حاج حبیب کلاه نمدیاش را روی سر جابجا کرد و دستهای زمختش را گذاشت روی شانههای بی بی که به ویلچر تکیه کرده بود.
حشمت خانوم چادرش را روی سر محکم کرد و ایستاد کنار حاج حبیب... ربابه هم که کمی از موهای طلائیش بیرون آمده بود فورا زیر چادر برد بعد با لپهای گل انداختهاش ایستاد جلوی حاجی و دست بیبی را که روی دستهی ویلچر جا خوش کرده بود گرفت...زهرا و فاطمه هم روسریهایشان را محکم گره دادند و دویدند سمت دیگر بیبی... همه خوشحال بودند
مصطفی با حرکت دست به حاجی اشاره کرد که کمی سمت راست برود ... و بعد از لحظاتی صدای فلاش دوربین لبخند همهی شان را ثبت کرد.
حاجی قاب عکس را از روی دیوارحجره بر داشت و با چشمانی مرطوب دست کشید روی صورت بیبی که داشت میخندید ... در حال و هوای خودش بود که با صدای مصطفی تسبیح توی دستش را فشرد و با پشت دست رطوبت چشمهایش را گرفت.
حرف در دهان مصطفی خشکید، نگاهش افتاد به قاب عکس روی میز... بعد رو کرد به حاجی: خوبی آقا جون؟
و حاجی با اشاره سر به او جواب داد ...چی شده پسر؟
مصطفی کمی به حاجی نزدیکتر شد: هیچی میخواستم بگم حاج رحمان امروز زنگ زد و گفت که قالیها رو براش ببریم.
روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.
همیشه
به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به
گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.
شتابان
به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب
شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی
آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد
پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت به گل های قالی خیره شد. معلوم
نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.
اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.
سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :
- پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم ، بلاخره تمومش کردی.
اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره. -------------------------------------------- این وبلاگ به اشعار، داستانهای کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد. -------------------------------------------- برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر