دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۵۹ ق.ظ
باران بند آمده بود و ابرها کمکم داشتند از دور و بر خورشید کنار میرفتند. بالای تپهی روستا، رنگینکمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِکچِک آب شنیده میشد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نمدار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگینکمان را نگاه کردم. داشتم فکر میکردم کاش میشد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…
- «گُلی! حواست کجاست؟»
مامان داشت من را صدا میزد. اسمم گلْبهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کردهاند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبهاند که به من میگویند گلبهار.
به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمهای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»
گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»
مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»
با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»
مامان از سرجایش بلند شد و به طرف من آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»
بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رجها و غر زدن.
گوشه نیمکت کز کردم و آرامآرام اشکم جاری شد. فکر کردم تقصیر خودم هم بوده که اینطوری شده است. صبح که بیدار شده بودم شروع کرده بودم به شمردن رجهای قالی، فقط۶۰ رج مانده بود. به خودم گفته بودم: «دیگر چیزی نمانده، تلاشم را میکنم و تا پسفردا تمام میشود.» اگر پیش خودم کار را تمام شده نمیدانستم شاید اینطوری نمیشد، به قول بیبی، اگر «إن شاء الله» از دلت نگذرد، کارها گیر پیدا میکند.
سرم را به میلهی کنار دار قالی تکیه داده بودم که دوباره نگاهم به پنجره و تپه افتاد؛ رنگینکمان محو شده بود. برگشتم و به چهره خسته مادر نگاه کردم، هنوز داشت غُر و لُند میکرد و به من بد و بیراه میگفت. آن روز حواسم مدام پرتِ هوای بارانی بیرون و مدرسه و دوستانم بود. به خاطر همین سه بار تیغ قالیبافی را روی سه تا از انگشتهایم زده بودم و بعد روی هر انگشت زخمیام یک تکه پارچه پیچیده بودم. وقتی یاد اینها افتادم دوباره سوزش انگشتهایم شروع شد. دستم را بالا آوردم؛ هر کدام از انگشتها شبیه یک چیزی شده بود: یکی شبیه عَمامهی شیخ محمد- شیخ مسجدمان- ، یکی شبیه چارقد بیبی و یکی هم شبیه محبوبه دختر معلممان، آن روز که چادر نماز پوشیده بود. چقدر دوست داشتم مامان عصبانی نبود تا میتوانستم انگشتانم را نشانش بدهم و بخندانمش. نگاهش کردم. قیافهی گرفتهاش را که دیدم، دل به دریا زدم و با صدایی که بشنود، گفتم: «این یکی عمامهی شیخ محمد است، این یکی چارقد بیبیم هست و اونم محبوبهست که چادر نماز پوشیده». مادر زیر چشمی نگاهم کرد تا بفهمد دارم دربارهی چی با خودم حرف میزنم. وقتی انگشتانِ تکهپیچیشدهام را دید لبخند زد.
شکافتن ده رج کار سختی بود. مادر کمی فکر کرد ولی انگار فکرش به جایی نرسید که چطور باید رجها را بشکافد. به طرف من برگشت و صدایش را بلند کرد و گفت: «از مدرسه خبری نیست. من نمیدانم توی مدرسه چه خبره که از سر صبح حواست آنجاست.»
رفتم گوشهی پنجره نشستم و به تپه نگاه کردم. از این که نمیتوانم بروم مدرسه کلی غصهام گرفت. دوست داشتم بلند بلند گریه کنم.
دوباره یادم به رویای همیشگیام افتاد: «کاش دستگاهی ساخته میشد که در بافتن فرش به ما کمک میکرد و…» در همین موقع مامان بلند شد و چادرش را از سر چوبرختی برداشت و از در حیاط بیرون رفت. بیرون را نگاه کردم: ابرها دوباره جلوی خورشید را گرفته بودند. صدای چکّه سقف که قطع شد، تشت را خالی کردم. میدانستم مامان کجا رفته است. او رفته بود دنبال مرضیه خانم. مرضیه خانم مربی فرشبافی بود و هر وقت کسی فرشش خراب میشد یا جایی از کار گیر میکرد، سراغ او میرفت تا کمک بگیرد.
مرضیه خانم زن مهربان و پرحوصلهای بود، اگر او میآمد مامان با من کاری نداشت و کمتر غُر و لُند میکرد. کتری را روی چراغ گذاشتم و سراغ لباسهای مدرسهام رفتم. همین که چشم مامان را دور میدیدم، میرفتم و مانتوی نویی را که برایم خریده بود، نگاه میکردم. به مانتو نگاهی انداختم، دلم میخواست بپوشمش و به مدرسه بروم.
دوباره رفتم و پشت پنجره نشستم. هنوز بغض، ته گلویم را گرفته بود. وقتی مامان دارِ قالی را راه انداخت آخرین روزهای خرداد بود و تازه امتحانهای مدرسه تمام شده بود. تمام تابستان را قالی میبافتیم. حالا از ماه مهر پنج روز بیشتر باقی نمانده بود، ولی مامان میگفت هنوز مدرسهها رسمی نیست، انگار تا قالی تمام نمیشد مدرسهها هم رسمی نمیشدند! پیش خودم فکر کردم کاش یک روزی برسد که هیچ بچهای مجبور نباشد تمام تابستان یا حتی گاهی تمام سال را، از صبح تا شب پای دار قالی بنشیند. یادم به مادرم هم افتاد که دست تنها بود و برای بافتنِ قالی به کمک من نیاز داشت. از ته دلم دعا کردم تا خدا کمکم کند و من هم یک روزی بتوانم به مادرها و بچههایی که وضعشان مثل ما بود، کمک کنم تا مجبور نباشند همیشه قالی ببافند و با این وجود باز هم چرخ زندگیشان نچرخد. در همین فکرها بودم که صدای در خانه آمد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. مامان را دیدم که با مرضیه خانم و دخترش زهرا وارد شدند.
وقتی آنها را دیدم خوشحال شدم. مامان هنوز اخم کرده بود ولی دیگر چیزی به من نگفت. بعد با مرضیه خانم به طرف دار قالی رفتند. من و زهرا هم کنار چراغ علاءالدّین نشستیم. از زهرا در مورد مدرسه پرسیدم. گفت: «معلمها حواسشان هست که بعضی از بچهها هنوز نیامدهاند و برای همین خیلی درس نمیدهند.» او گفت که خود معلمها هم خیلی وقت نیست که آمدهاند. بعد من با بغض به قالی اشاره کردم و گفتم : «فقط ۳ روز دیگر کار داشت، کاش خراب نشده بود.»
دوباره یاد رؤیاهایم افتادم. رو به زهرا کردم و گفتم: «کاش دستگاهی بود که بعد از این که ما نقشه را بافتیم زمینه[۴] را پر میکرد.» زهرا گفت: «خوب چه کاریه، خودش هم نقشه را میبافت و هم زمینه را پر میکرد و ما فقط پود را میزدیم.» من خندیدم و گفتم: «آن موقع به جای روزی ۲۰ رج، روزی ۲۰۰ رج میبافتیم!»
دوباره من گفتم: «تازه اگر پود را هم خودش میزد روزی یک قالی میبافتیم.» زهرا خندید و گفت: «خوب این که میشود همان قالیِ ماشینی، که الان هم هست! بعد ما دستمزد چی را میگرفتیم؟!» و هر دوتامان خندیدیم و بعد زود ساکت شدیم. انگار هردومان به این فکر میکردیم که چه کاری میشود کرد تا همه مادر و بچههایی که قالی میبافند، زندگی بهتری داشته باشند.
مامان داشت از مرضیه خانم معذرتخواهی میکرد و او میگفت: «عیبی ندارد، تا این بچهها تجربه به دست بیاورند، از این اتفاقها زیاد میافتد.» من که دیدم هر دو مشغول هستند، یواشکی مانتوام را به زهرا نشان دادم و گفتم: «ولی کیف نخریدم. کیف پارسالم بد نیست. مامان زیپش را دوخته و قرار است همان را امسال به مدرسه بیاورم.»
بعد یادم به حرف محبوبه، دختر آقا معلم افتاد و به زهرا گفتم: «محبوبه میگفت که قالی دستباف خیلی گران است. ولی ما پول دستمزد قالی را پیش پیش گرفتهایم و فقط به اندازهی پول کفش و مانتوی من شده و یک کم گوشت و برنج و نخود و لوبیا. هنوز خیلی چیزها لازم داشتیم. اما مامان گفت که پول تمام شده است.»
زهرا گفت: «مامانم میگوید همه سود را حاجی ناصر بر میدارد. او فرشها را میبرد شهر و گران میفروشد و فقط کمی از آن پول را برای دستمزد شما میدهد.»
مادر زهرا قبلا هم به مادرم گفته بود که اگر خودمان تعاونی داشته باشیم و کمی پول سرمایه بگذاریم، میتوانیم برای خودمان فرش ببافیم و بفروشیم و همهی سود آن برای خودمان باشد. ولی مادرم گفته بود: «اگر پول نخ داشتم یا پول داشتم تا سرمایه بگذارم که دیگر قالی نمیبافتم.»
بیرون را نگاه کردم، دوباره باران میبارید و خورشید هم در آسمان بود. رنگینکمان، زیباتر و کاملتر از پیش، بالای تپه بود. رو به زهرا کردم و گفتم: «دوست دارم وقتی بزرگ شدم تعاونی داشته باشیم تا دیگر سودمان را به حاجی ناصر ندهیم.»
صدای آهنگینی داشت نقشه قالی را میخواند:
به نام خالق دشت و زمونه / بهشت رو میآریم با هم به خونه
گل اول رو واکن از هم ای گل / دو تا از آسمونی کم شد ای گل
سه تا رنگ کِرِم وَرچین کنارش / گل بعدی شده فصل بهارش
سه تا بگذار و ورچین شش تا آبی / تأمل کن، ندارم من شتابی
لاکی و سرمهای جاخود دوباره / شکوفه سه تا و رنگ بهاره
بهار ما میون چشم یاره / میونش پِستهای، آبی حصاره
نباشه خسته همکار قرینم / میون باغ جنت همنشینم
این صدای گلبهار بود که داشت برای دخترش «آفتاب» نقشهای قالی و رنگهای آن را با آواز میخواند. برای او نقشهایی که روی قالی بافته میشدند، فقط گل و بته نبودند. هر رج از قالی یک صفحه از زندگی او بود. برای گلبهار، رنگ و نقشهای قالی با زندگیش، خاطراتش، سختیها و آسانیها، غمها و شادیهایش پیوند خورده بود. او هم مثل خیلی دیگر از قالیبافها، همهی چیزها و کسانی را که دوست میداشت، در میان بُتّهجِقّه[۵]ها و طرح و نقشهای قالی ماندگار میکرد.
حالا دیگر گلبهار، زنی سی ساله بود. او پای دار قالی بزرگ شده بود، ازدواج کرده بود و در حالی که دخترش، آفتاب، را حامله بود، از صبح تا شب قالی بافته بود. این کار کردن مداوم پای دار قالی، او را از آنچه سنش بود، پیرتر نشان میداد. دستهایش پینه بسته بود و چشمهایش ضعیف شده بود. او آفتاب را دوست داشت و نمیخواست آنچه بر خود او گذشته بود، برای آفتاب هم تکرار شود. از طرفی او رؤیای دوران کودکیش را از یاد نبرده بود. برای همین از چند سال پیش، گلبهار به کمک زنان چند خانوادهی دیگر روستا -که قالیبافی شغل اصلیشان بود- به دنبال تشکیل تعاونی روستایی فرش دستباف بود. کار به سختی پیش میرفت و خیلی جاها جواب رد بهشان میدادند ولی گلبهار همیشه با زنها صحبت میکرد و به آنها امید میداد تا دست از تلاش نکشند. بالأخره بعد از تلاشهای بسیار، آنها توانستند یک تعاونی فرش دستباف تشکیل دهند. در این راه از همکاری «صندوق حمایت از زنان» جهاد کشاورزی نیز استفاده کردند. حالا آنها خودشان نخ را تهیه میکردند و فرش بافتهشده را هم خودشان میفروختند. در اوایل کار، فرش را به فروشندگان بازار میفروختند. فروشندگان بازار بیشترِ سود فروش قالی را برای خودشان برمیداشتند ولی باز هم سود بیشتری نسبت به قبل نصیب قالیبافها میشد. بعد از مدتی کمکم توانستند خودشان مشتریهایی پیدا کنند. آنها در نمایشگاههای صنایع دستی که از طرف سازمان میراث فرهنگی و صنایع دستی برگزار میشد شرکت میکردند و میتوانستند مستقیما از مشتریان سفارش کار بگیرند. کمکم مشتریها هم تعاونی آنها را شناخته بودند و به بافندگان آن اعتماد کرده بودند. حالا دیگر چون درآمد بیشتری نصیب قالیبافها میشد، لازم نبود که خانوادهها تمام هفته را مشغول قالیبافی باشند. کار هنوز هم سخت بود اما فشارش خیلی کمتر شده بود. گلبهار میتوانست زمان بیشتری را با آفتاب و خانوادهاش بگذراند. آفتاب هم میتوانست مرتب به مدرسه برود، با دوستانش بازی کند و یا کتاب بخواند. آفتاب میگفت: «مامانم همهی زنهای روستا را تشویق میکند تا عضو تعاونی شوند. او میگوید این طوری خدا هم برکت بیشتری به کارمان میدهد.»
گلبهار و دیگر مادرها دوست داشتند به بچههایشان نشان دهند که قالیبافی فقط یک کار سخت و طاقتفرسا نیست. آنها همیشه با وضو بر سر دار قالی مینشستند. هر صبح، پیش از طلوعِ آفتاب کارشان را شروع میکردند تا حین کار خورشید بر دستهایشان طلوع کند. در هنگام طلوع خورشید، آنها دعا میکردند و با انجام این مناسک در آغاز هر روز، روزی و برکت زندگیشان را از خدا طلب میکردند. هر بار با گرفتنِ سفارش یک قالی، به نیمه رسیدن بافتن و اتمام کار آن، همهی بافندههای تعاونی با کمک هم آش نذری درست میکردند و بین همسایهها و نیازمندان پخش میکردند. حالا آنها علاوه بر اینکه بیشتر از حال هم باخبر بودند، با مشارکت هم یک صندوق قرضالحسنهی کوچک و همچنین یک کتابخانه درست کرده بودند.
قصه گلبهار، داستان زندگی بسیاری از زنان، مردان و کودکان قالیباف است. گلبهار و همروستاییهایش، برای بیرونآمدن از ستمی که بر آنها روا داشته میشد، در راه درستی قدم برداشتند و در آن راه کوشش کردند و خدا در پاسخ به تلاش آنها، میان آنها دوستی ایجاد کرد و زندگیشان را سامان بخشید.
[۱] «دار» چهارچوبی فلزی یا چوبی است که برای بافتن قالی به کار میرود. دار قالیبافی اشکال و انواع مختلفی دارد. دو نوع معمول آن عبارتند از: دار افقی و دار عمودی.
[۲] نقشه گاه روبروی بافنده قرار داده میشود و گاهی هم نقشهخوان آن را برای یک یا چند بافنده که همگی در حالِ بافتن یک طرح ثابت هستند، میخواند. گاهی نیز نقشه، از طرحهای مشهوری است که مردم هر منطقه سالها آن را میبافتهاند و بافندهها آن را از حفظ دارند و از هر نسل به نسل بعد آموخته میشود.
[۳] به یک ردیف بافتهشدهی افقی در قالی، «رج» میگویند.
[۴] «زمینه» رنگی است که در پسزمینه قالی وجود دارد و بقیه نقشهای قالی روی آن قرار دارند.
[۵] «بتّهجقه» یکی از نقشهایی است که در قالیبافی به کار میرود و شبیه به یک سروِ خمیده است.