باران بند آمده بود و ابرها کمکم داشتند از دور و بر خورشید کنار میرفتند. بالای تپهی روستا، رنگینکمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِکچِک آب شنیده میشد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نمدار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگینکمان را نگاه کردم. داشتم فکر میکردم کاش میشد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…
- «گُلی! حواست کجاست؟»
مامان داشت من را صدا میزد. اسمم گلْبهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کردهاند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبهاند که به من میگویند گلبهار.
به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمهای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»
گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»
مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»
با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»
مامان از سرجایش بلند شد و به طرف من آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»
بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رجها و غر زدن.
- ۰ نظر
- ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۹