مادرم قالی می بافت
به کارهای خانه میرسم ، تا مادرم آخرین رجهای قالی را که یک سال پیش شروع
کرده بود گره بزند تا دوباره بوی نان تنوری فضای خانه را پرکند و من بی
واهمه از مقابل بقال محل رد شوم و سرم را بلند نگه دارم که تا ساعتی دیگر
پول کیسه ی آرد سال قبل را پرداخت خواهم کرد...از آنجا به نزد دوره گردی می
روم که هر روز با وانت قراضه اش بساط پهن میکند و آن روسری صورتی رنگی را
که خواهر کوچکم دوست داشت ورانداز میکنم و از فروشنده می خواهم آنرا بپیچد و
نگه دارد . که بی درنگ با پول برخواهم گشت.
بر تپه می نشینم منتظر ، دور دست را نظاره می کنم ، دلال قالی از دور
نمایان می شود و من در تب و تاب اینکه چقدر چانه خواهم زد تا دسترنج یک سال
مادرم به مفت تاراج نشود..
شب به خانه می آیم، صدای سرفه ی مادر امانش را بریده و من روی آن را ندارم
که بگویم دیگر عطاری محل به نسیه دارو نمیدهد و نه آردی برای نان پختن
خریدم و نه آذوقه ای ، و باید هنوز خواهرم روسری پاره ی پارسال را سر کند
که پول قالی را درست در همان جیب گذاشتم که سوراخ است...
داستان از فرامک سلیمانی دشتکی