میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرم قالی می بافت» ثبت شده است

مادرم قالی را

روز و شب میبافد 
مادرم قالی را 
تار و پودش همه از جنس طلا 
رنگ آن رنگ حنا
هر وجب قالی او 
می برد هر طرف احساس مرا
ولی افسوس که زحمتهایش
همه رفت باد فنا
چشمهایش خشکید
دستهایش لرزید
زحمتش رفت هوا
مادرم زحمت تو سود ندارد چه کنیم؟
چون که یک عده خبیث
می نهند نام دگر 
میبرند جای دگر
همه دست رنج تو را
پرشین کارپت شد 
نام آن قالی الماس بها
مادرم می بینم...
دست لرزان ، چشم کم سوی تو را
این همه ظلم و جفا 
درد دارد .... درد دارد به خدا
شعر از علی قابلی

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
مادر فرش


یاس ها هم از رنگ آسمان خوششان نیامده.پرنده هم چشم اش که رو به بالاست بی فروغ شده و منقارش را بسته. کم کم آسمان موج می زند وتمنای نا امید پرنده و یاس وبید را 
می شکند در خود.
از الوار چوبی پایین می آیدو چند قدم از دار دور می شود. انگشت اشاره اش را لای دندانهایش می گذارد و آرام می فشارد. اگر از پدر نمی ترسید همه ی گره های آبی را میشکافت ویخ باغچه را می شکست.آهی می کشد و دوباره بر می گردد روی الوار وگیس دار را می کشد و پودها را می نشاند در لابه لایش. غصه اش گرفته. تند و تند 
می بافد. شانه را محکم می کوبد بر بی اعتنایی آسمان که بالا می آید و باغچه را پایین می برد.
"حکایت این هم شد مثل چشم های آهوی مادر که به جای سیاه، سورمه ای شدند. بچه آهو چشم هایش سیاه سیاه بود اما چون نخ سیاه کم آمد و پدر نخواست برای دو تا 
دایره ی کوچ، خرج الکی بکند چشم مادر سورمه ای شد که از حاشیه ی روسری زن ایل مانده بود."
شانه را می کوبد روی الوار که پایین می افتد و صدای افتادنش در سردی اتاق 
می پیچد. صدای پدر امتداد صدای شانه را خط می کشد:"حواست کجاست دختر؟... باز رفتی تو هپروت؟... به کارت برس."
سر بر می گرداند طرف چارچوب در که اندازه ی هیکل لاغر و ریز پدر از  روشنایی اس کسر شده و آهستهو شاید ترسیده می گوید:"بد نمی شد اگر آبی فیروزه ای 
می گرفتی..."
پدر انگار امروز از دنده ی چپ بلند نشده که عصبانی نمی شود و عادی می گوید :
" آبی که با آبی فرق نداره، همین خیلی هم خوبه."
" ولی آسمان که مثل این نیست..." کمی از نخ را بلند می کندو به پدر نشان می دهد.
پدر که کم کم ظرفیت مهربانی اش دارد سرر یرز می کند بی حوصله و بی توجه به چشمان منتظر دخترش می گوید:" این باید تا عروسی پسر "قربون" آماده بشه، دست بجنبان". و دوباره روشنایی قاب در را پس می دهد و می رود.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
دستان سبز بی بی

بی بی
فانوس چشم هایش 
هنوز
برای بافتن قالی
سوسو می زند.
او
با انگشتان ترک خورده
نقش قالی را
رنگین می کند.
آه... چه می بینم!
به روی دستان سبزی
با بارشی از
غزل های سبز سرخ
که زخم ها را
در رسیدن از باورم
می شوید.
بی بی
با خدا
خورشید می بافد و
نور می پراکند
تا رنگ رنج و زندگی را
طلایی کند.
آی بی بی !
به نام بلندت
امشب
شعر چشم ها را
با خاطرات در هم شب
پیشکش 
شانه هایت می کنم
و خوب می دانم
تمام تارو پودت 
قا لیست
و دریا د ریا
دلت را می بافی
تا سرخی خیالت
غرق در غزل ها شوند.
آری،
بی بی قالی می بافد
تا سایبانی شود
برای چشم ها
برای اشک ها
برای دریا
برای فردا...


شعر از سید احمد جعفرنژاد

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بافنده

مادر می بافه
از پشم عالی 
بانقشی زیبا
یک تخته قالی
یک جفت پرنده 
در حال پرواز
خوشحال و خندون
می خونن آواز
جنگل سر سبز 
آبی دریا
ما را می بره 
به دشت رویا
مثه فرشته اس 
خوب و مهربون
بوسه میزنم
بر دستای اون


شعر از صلاح الدین احمد لواسانی | عکس از صادق میری


  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دیشب چه هوای سرد و بی حالی بود
مادر گــرم بافتـــن قــالی بــود 
من بودم و یک تفکــر بــی پاسخ 
از اینکه چرا سفره ما خــــالی بود 
شعر از سجاد ایرانپور

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

نقشه رنگین قالی

کوشش سنگین خواهر

رنگ قالی رنگ نان است

در دل غمگین خواهر

 

شانه های ضربه کوبی

راوی نقصان مادر

روی هر قالی و پشتی

ناله دستان مادر

 

روز و شب آنها نشینند

روبروی باغ قالی

زخمها بنشسته با غم

روی آن دستان خالی

 

در بر هر نقش قالی

چینی از سیمای آنهاست

تار و پود و نقش قالی

خونی از دلهای آنهاست

 

هر شبی بر خانه ما

همچو مهتابی بتابند

مادر من خواهر من

دشمن دیرین خوابند


شعر از دکتر عبدالرحمن دیه جی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

مادرم، عطرنسیمی است که درباغ شکفت
مادرم، حرمت بغضی است که درناله شکست
مادرم، پیش رخش لاله به سجاده نشست.
مادرم یک شب رویایی بسیارقشنگ، ازدل قطره ی اشکی روئید
مادرم رویایی است،مادرم دریایی است.
مادرم هرچه که من میدانم،پشت درپشت دلش،عاشق یک تنهایی است.


مادرم یک عمری است، عاشق قالی هاست
عاشق رنگ سفید، عاشق رنگ سیاست
مادرم با تارش، خوانده صدپرده ی آواز پریشانی ودرد
مادرم باپودش، رفته تاناب ترین واژه ی اندیشه ی مرد.


  • ۱ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

به کارهای خانه میرسم ، تا مادرم آخرین رجهای قالی را که یک سال پیش شروع کرده بود گره بزند تا دوباره بوی نان تنوری فضای خانه را پرکند و من بی واهمه از مقابل بقال محل رد شوم و سرم را بلند نگه دارم که تا ساعتی دیگر پول کیسه ی آرد سال قبل را پرداخت خواهم کرد...از آنجا به نزد دوره گردی می روم که هر روز با وانت قراضه اش بساط پهن میکند و آن روسری صورتی رنگی را که خواهر کوچکم دوست داشت ورانداز میکنم و از فروشنده می خواهم آنرا بپیچد و نگه دارد . که بی درنگ با پول برخواهم گشت.
بر تپه می نشینم منتظر ، دور دست را نظاره می کنم ، دلال قالی از دور نمایان می شود و من در تب و تاب اینکه چقدر چانه خواهم زد تا دسترنج یک سال مادرم به مفت تاراج نشود..
شب به خانه می آیم، صدای سرفه ی مادر امانش را بریده و من روی آن را ندارم که بگویم دیگر عطاری محل به نسیه دارو نمیدهد و نه آردی برای نان پختن خریدم و نه آذوقه ای ، و باید هنوز خواهرم روسری پاره ی پارسال را سر کند که پول قالی را درست در همان جیب گذاشتم که سوراخ است...


داستان از فرامک سلیمانی دشتکی
  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۳۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات