میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

می خواهم دار قالی باشم

می گویند بعد از این
می توان اسب بود،
پرنده،
ماهی...
می خواهم در روستایی دور دست
دار قالی باشم
همه نقش های جهان را 
بر اندامم ببافند
شاید یکروز
دست هایت یال هایم را 
نوازش کنند
برایم دانه بپاشند
از تنگی کوچک 
به اقیانوس آزاد خوشبختی
شنا کنیم
گالیا توانگر

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
رنگ عشق


کاش قالی بودم بر دار ...
که تو با سر انگشتانت مرا می بافتی ...
آن هنگام تار و پودم ...
رنگ عشق می گرفت ...
شعر از محمد شیرین زاده

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
نقشه قالی ما خالی بود

نقشه ی قالیِ پیش روی ما خالی بود ...
خالی از نقش گل و طرح یه خشکسالی بود ...
با تقلب، روی دار، نقش یار آویختیم ...
نقشه اش بس سرخ بود ...
رنگ، بس نبود ...
خون خود را ریختیم ...
شعر از علیرضا شهبازی (شهباز) 

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
رُستن با ریشه های قالی

و با خود گلوله ای نخ بیاور
با هم از این ترنج می گذریم
و داغِ قرمز گل ها
بر دست های ما
به دیدارم بیا
زمستان است
هنگام رُستن با ریشه های قالی
شعر از مهدی مرادی از کتاب شعر رُستن با ریشه‌های قالی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
نقش عشق


پادشاهی در اقلیم رنگ 
بر تخت گشت
گلیمی در آن مُلک 
سردار گشت
همان لحظه فرشی در انظار
بر دار گشت
.
.
.
تا که یادت 
در میان خاطراتم
نقش بست
تارم از پودم گسست
رج به رج 
گم شد نگاهت در نگاهم
شانه ام در هم شکست
نقش تو
در خاطرم گریان شد و
با من گریست
داغ، بر جانم نشست؛
بر سرانگشتان ِ سردم
حلقه ی اشکی چکید
بغض، در آهم شکست
هر گره
نام تو را 
در فرش جانم گسترید
عشق،
بر
دارم نشست.
شعر از لادن آهور (بانو)

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

میرزاامینی

قالی کاشانم و روی زمین افتاده ام
با گُلی بی رنگ و بی بو همنشین افتاده ام
دل مبند ای دوست بر بالا نشستن ها که من
از فراز دار قالی بر زمین افتاده ام
بود دست دختران در تار و پود زلف من
لیک اکنون پایمال آن واین افتاده ام
ریشه ها دارم ولی چون ریشه ام در خاک نیست
با گُلی از جنس ابریشم قرین افتاده ام
گر به صدرنگی شدم مشهور عیب من مکن
نقشۀ تقدیر این بود و چنین افتاده ام
اهل کاشانم ولی از بخت و اقبال سیاه
دست قالی باف های هند و چین افتاده ام
بس گره در کار من انداخت قالی باف و من
پای بوس خالق نقش آفرین افتاده ام


شعر ارسالی از سید مسعود محمدی | با سپاس فراوان از ایشون :)

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

طرح از سید محمد مهدی میرزاامینی


آن روز که 
 تار زندگیم را
 به پود عشق تو
 گره می زدم
 خوب میدانستم
 عجب قالی کرمانی میشود 
 نقش عشقمان ...
شعر از هومان خورشاد

  • ۴ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چشم‌های خسته او بارها
می‌دود همراه پود و تارها
در فضایی پر ز امید و ز شور
گرم کار خویش، خاموش و صبور
تا برآرد نقشی از سحر حلال
خواب را می‌راند از پلک خیال
خامه‌یی سحر آشنا در مشت اوست
طرح و رنگ و نقش در انگشت اوست
داده جان قلاب و تیغش ذوق را
شانه کردن گیسوان شوق را
خون و آتش را به هم آمیخته
طرح از سوی دل خود ریخته
بافته با رشته‌های تار جان
چون بهارستان بهاری جاودان
طره سنبل شهید ناز آن
زلف حورا سلسله‌پرداز آن
از ملیله داده قاب تازه‌اش
مخملین زنجیره شیرازه‌اش
حاشیه گفتی بهشت مشتری‌ است
وان کناره باغی از شعر دری‌ است
تار چنگ زهره در تارش نهان
هم‌چو پروین ریشه‌اش در آسمان
کرک و ابریشم به نرمی تافته
شاهکاری آسمانی بافته
غنچه‌هایش تازه‌تر از روح باغ
با بهارش ارغوان چون لاله داغ
بلبلان لب‌بسته اما نغمه‌زن
نقش‌ها خاموش و گویا در سخن
کرده آن سرپنجه سحرآفرین
پرده را رشگ نگارستان چین
در رگ هر نقش با افسون او
رنگ و آبی می‌دود از خون او
پیش آن تصویرهای دلپذیر
باغ گل چون نقش بی‌رنگی حقیر
آب‌ها عمر روان در جوی‌ها
چشم دل حیران رنگ و روی‌ها
مرغها افسانه دلدادگی
سروها سرمایه آزادگی
چنگ اسلیمی پر از افشان شده
رود گل را چشمه الحان شده
از خطایی شعله چون آتشکده
در پر پروانه‌ها آتش زده
وان فسون‌کار هنرور روز و شب
از پی آرایش آن، جان به لب
کرده چون ققنوس جان را شعله‌ور
تا که از خاکسترش زاید هنر
هرچه تاب گونه‌اش کمتر شود
آن بهار تازه خرم‌تر شود
زادن این‌جا، ذره ذره مردن است
این شکفتن حاصل پژمردن است
کم‌کمک از خویش خالی می‌شود
ذره‌ذره پشم، قالی می‌شود
‌ای بسا روز و شبان کز شوق کار
جوش زد خونش رگش بر روی دار
تار ابریشم رگش را چون گسست
شبنم خون بر گل قالی نشست
محو آن گل گشت و خویش از یاد برد
تا گل نشکفته‌اش را باد، برد
آن همه نقش ز جان جوشیده‌اش
آبیاری شد به آب دیده‌اش
رنج دل با سوز جان دمساز شد
تا ترنجش میوه اعجاز شد
صد فسون در هر رجی در کار زد
خویش را با هر گره، بر دار زد
چون‌که آن یک سال هم پایان گرفت
نرم‌نرمک نقش‌هایش جان گرفت
رفت چون از روی آن مه آب و تاب
خنده زد در فرش خون و آفتاب
چون برون بردند فرش از خانه‌اش
خواند با حسرت دل دیوانه‌اش
‌ای که بر فرش طرب پا می‌نهی
پا به خون دیده ما می‌نهی
گرمی کاشانه‌ات از آتشی است
قالیت خون دل محنت‌کشی است
هست نقد عمر جانی رنج‌باف
زان‌که گنج توست بیش از این ملاف
شعر از محمدعلی دادور متخلص به فرهاد

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

من قطعه پشم گوسفندم
بردار مرا زخاک نمناک
مگذار که بادها برندم
پیچند بگرد سنگ و خاشاک
بر هیئت زار و مستمندم
امروز مبین چنین تو بیباک
چیدن که بود خواص چندم
افزون ز خواص نخله و تاک
گر تابندم، مهین کمندم
واندر پس زین اسب، فتراک
گر بافندم، به از پرندم
گر دوزندم قبای چالاک
گه رشته خیمه بلندم
گه قالی نفر و مسند پاک
نزد همه قوم دلپسندم
الابر تو که بر سرت خاک
چون خارجیان هوشمندم
سازند بدل بنغز پوشاک
بر گشته به ریش تو بخندم
آرم بر تو بعجز؟ خاشاک
دانائی و تربیت کشندم
از خاک سیه به سوی افلاک
نشکفت اگر چنین کنندم
ترباق شود بصنع تریاک
پشمش مشمر، نپوش پندم
اندر پی علم باش و ادراک
شعر از رشید یاسمی | با تشکر از مجتبی معینیان عزیز

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

نقش ازلی

نقش گلیم ما طرح تو نداشت
ورنه این قالی ازلی جز نقش تو نداشت
بد بافته ایم
قالی هزار رج را با گلیم پا دری تعویض کرده ایم 
دار دنیا را بد ما زده ایم 
جر نقش تو همه چیز زده ایم
شعر از مسعود پاییزیی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات